ورود کاربران

سير علوم و تاريخ شيعه در عصر امام هادي عليه السّلام‏

سير علوم و تاريخ شيعه در عصر امام هادي عليه السّلام‏

  حضرت امام محمّد تقى عليه السّلام از دنيا رحلت نمودند در زمانى كه حضرت امام علىّ النّقىّ الهادى كودكى شش ساله و يا هشت ساله بودند، همان طور كه امامت به پدرشان در سنّ هفت سالگى داده شد.

آن حضرت ملجأ و مرجع و پناه و آبشخوار واردين علم، و مرتع خَصْب راودين دانش و عرفان شيعه بوده‏اند. جميع شيعيان از مَشْرَعَة علمش سيراب، و از مرتع تازه و دل افزاى ربيع دانش و معرفتش سير مى‏گرديده‏اند همان طورى كه با پدران نورانى و روشن ضمير او رفتار مى‏نموده‏اند.

و اين امرى است كه اذهان و افكار را به تأمّل وا مى‏دارد و انظار و بصائر را متوجّه و ملتفت مى‏سازد.

آيا امكان دارد پسرى كه سنَّش اين مقدار است در ميان مردم بوده باشد و قرائت و كتابت را به طورى كه مُشاهَد و مشهود مى‏باشد خوب بداند، وليكن أبداً معرفتى يا علمى را دارا نباشد؟!

اگر آن طور است، پس چگونه وى جامع علوم است؟! و مسأله‏اى از وى سؤال نمى‏شود مگر آنكه جوابش فوراً در نزد او حاضر است؟! و چگونه در بيان مسأله‏اى ابتدا به سخن نمى‏كند مگر آنكه در اظهارات و پديده‏هاى از مكنوناتش عقول را متحيّر مى‏نمايد؟!

آيا اين حقايق در غير كسانى كه خداوند ايشان را به علم و عرفان مُلْهَم گردانيده است تصوّر دارد؟!

اگر آنان بر غير سبيل علوم مُلْهمه الهيّه بوده‏اند، معنى نداشت مشايخ علم و فضل در برابر ايشان خاضع و تسليم شوند، و از آنها به طور أخذ هر مأمومى از امامش أخذ علوم و حقايق نمايند، و در آنها ببينند و بنگرند كه: آنان حجّت خدا و معصوم از هر رجس و پليدى بوده، و عالِم به جميع أشياء و مسائل مى‏باشند.

و اگر آن امامان چنين نبودند، يعنى طبق رويت و مشاهده آن شيوخ و علماء نمى‏گشتند، حوادث و امتحانات و احتجاجاتى كه پيوسته رخ مى‏داد آن گونه رأى و عقيده را درباره ايشان تكذيب مى‏نمود.

حضرت امام على الهادى عليه السّلام در مدينه باقى ماندند، و شيعيان براى تفقّه در دين، و اغتنام از محاسن أخلاقشان از هر جهت و ناحيه به سويشان كوچ مى‏نمودند تا سنه 236. و در آن عصر زمام امور و حكم به دست متوكّل بود، و وى با على و اهل بيت على: بغض شديدى داشت، مضافاً به آنكه وى را نديمانى إحاطه كرده بودند كه همه ايشان به نَصْب و عداوتِ على عليه السّلام مشهور و معروف بوده‏اند. از ايشان هستند على بن جَهم شاعر شامى كه از بنى شامَه است، و عمرو بن فرُّخ رَخْجى، و أبو السِّمط از اولاد مروان بن أبى حَفْصة از مواليان بنى اميّه، و عبد الله بن محمد بن داود هاشمى معروف به ابن اتْرُجَه.

كار و منهاج اين ندماء و اطرافيان اين بود كه متوكّل را از علويّين مى‏ترسانيدند، و به او اشاره مى‏نمودند تا ايشان را دور كند، و از آنان إعراض نمايد و إسائه كند. از اين گذشته او را تحسين مى‏نمودند تا به آبائشان كه مردم عقيده‏مند به علوّ منزلت و مرتبتشان در دين بودند، با سخن ناهنجار و زشت و قبيح مواجهه كند. بارى، دست از متوكّل بر نداشتند و پيوسته بر اين امور به او اصرار و إبرام مى‏نمودند تا ظهور پيدا نمود از وى آن داستان معروف و مشهورى كه جگرها را آتش مى‏زند:

ابن اثير در حوادث سنه 236 در ج 7 ص 18، و ابن جرير در ج 11 ص 44 و صاحب «فَواتُ الْوَفَيات» در ج 1 ص 133 ذكر نموده‏اند آن فعلى را كه متوكّل با قبر حسين عليه السّلام انجام داد. قبر را منهدم كرد و بر روى آن كِشت و زراعت نمود و تخم پاشيد، و آب داد، و مردم را منع كرد از زيارتش- الى غير ذلك از آنچه كه از وى‏ به ظهور رسيد.

صاحب كتاب «فَواتُ الْوَفَيات» كه خود به ناصبى بودن معروف مى‏باشد، مى‏گويد: مسلمين از اين فعل متوكّل متألّم گشتند. اهل بغداد بر ديوارهاى آن شتم و سبِّ او را نگاشتند، و دِعْبِل خُزاعى و ديگران او را در شعر خود هجو نمودند. و در اين باره ابن سِكِّيت مى‏گويد، و برخى گفته‏اند از بَسَّامى مى‏باشد

         : تَاللهِ إنْ كَانَتْ امَيَّةُ قَدْ أتَتْ             قَتْلَ ابْنِ بِنْتِ نَبِيِّهَا مَظْلُوماً 1

             فَلَقَدْ أتَتْهُ بَنُو أبِيِه بِمِثْلِهِ             فَغَدَا لَعَمْرُكَ قَبْرُهُ مَهْدُوماً 2

             أسَفُوا عَلَى أنْ لَا يَكُونُوا شَارَكُوا             فِى قَتْلِهِ فَتَتَبَّعُوهُ رَمِيماً 3

 

1- «سوگند به خداوند اگر بنى اميّه متصدّى كشتن پسر دختر پيغمبرشان از روى ظلم و عدوان گشتند؛

2- پس تحقيقاً پسران پدرش همان كشتار را با او انجام دادند. و سوگند به جانت كه قبرش را مهدوم و خراب نمودند.

3- تأسُّف داشتند كه چرا در كشتن او با بنى اميّه مشاركت نداشتند، اينك آمدند و به استخوانهاى پوسيده او در ميان قبر جنايت كردند.»

متوكّل در إسائه به اهل بيت و أوليائشان بدانچه بر سر قبر امام حسين عليه السّلام آورد بس نكرد بلكه در تعقيب و اسائه به هر فردى كه يا در نَسَب و يا در مذهبْ علوى بود از هيچ كوششى دريغ ننمود.

حضرت امام أبو الحسن الهادى عليه السّلام را از مدينه به سامرّاء در سنه 236 وارد كرد، و وى را در سامرّاء نزد خود نگاه داشت، و در إسائه به انواع زشتيها و بديها چنان مواظب و متعهّد بود كه به حضرتش برساند همان طور كه شخص محبّ براى حبيبش مواظب و متعهّد است كه از انواع تحف و هدايا و أشياء طريفه و نيكو براى او ببرد.

و چون أعداء آل محمد درجه و ميزان عداوت و انحراف متوكّل را از اهل بيت يافته بودند، آن را وسيله و ذريعه براى إسائه به حضرت امام علىّ النّقىّ الهادى عليه السّلام‏ كرده، از حضرت نزد او سعايت مى‏نمودند و به وى خبر دادند كه: در منزلش سلاح جنگ و نامه‏ها و مراسلاتى از شيعيان او وجود دارد. متوكّل در شبى افرادى را مأمور نمود تا به طور ناگهانى بر خانه وى هجوم آورند. آن كسان حضرت را در اطاقى تنها يافتند كه بر تن قبائى از مو، و بر سرش سربندى پيچيده است از پشم، و در بساط آن اطاق أبداً چيزى يافت نمى‏شود مگر رَمْل و حَصَى (ماسه بادى و ريگ) و با توجّه به سوى پروردگارش به آياتى از قرآن مجيد در وعد و وعيد ترنّم مى‏نمايد. او را با همان حال مأخوذ داشتند و به سوى متوكّل بردند.

و اين اوّلين بار از سعايت و از هجوم بر خانه حضرت از جانب متوكّل نبوده است. هر زمانى كه آن نديمان نواصِب وى را إغراء به بعضى از اتّهامات نسبت به حضرت مى‏كرده‏اند، بغض و عداوتش براى اجابت سعايت آنان به راحتى و سبكى بر مى‏خاست، و اين عمل را تكرار مى‏كرد و اگرچه كذب گفتارشان مشهود مى‏گرديد.

متوكّل بر آن اذيّتها و آزارها و آن اسائه أدبها به حضرت امام ابو الحسن اصرار مى‏ورزيد بدون اندك رحمتى و يا اندك ملايمتى كه در آن روزنه صلحى پديدار باشد، تا اينكه پسرش مُنْتَصِر به واسطه مشاهده جسارتى كه او و فتح بن خاقان وزيرش و همنشينانش به كرامت مرتضى على عليه السّلام نموده و استخفاف به حرمتش كرده بودند، انتقاماً لامير المؤمنين وى را بكشت.

و حضرت هادى عليه السّلام پيوسته در سامرّاء اقامت داشت تا در سنه 254 با سمّ مُعْتَزّ عباسى مسموم، و ديده از جهان بربست. مدّت اقامتش در سامرّاء 18 سال به طول انجاميد كه دائماً غصّه‏ها و جرعه‏هاى آلام و رنجها را يكى پس از ديگرى از بنى عبّاس از سلطانى به سلطانى مى‏نوشيد. و در اكثريّت زمان و ايَّامش زندانى خانه و محبوس بيت خويشتن بود. شيعيان وى به او دسترسى نداشتند مگر به طور سر زده و پنهان از انظار با وجود كثرت شيعه در آن عهد و زمان، و با وجود كثرت نيازمنديشان به ديدار امام و أخذ معالم دين از او.

و غالب استفاده‏هاى شيعيان از او به توسّط چند رجل معدودى بوده است كه از قائمين به امر او و وسائط ميان او و مردم بوده‏اند. آن رجال نزد وى رفت و آمد داشتند، و چه بسا ايشان شيعيان را در شهرهايشان ديدار و ملاقات مى‏كرده‏اند.

در اين عصر آوازه تشيّع بلند بود. علماى اين عصر با يكديگر مناظره و مناضله داشته‏اند، و در هر گونه علمى از علوم تصانيف و تأليف فراوان گشت، و بالاخصّ در علم كلام و علم اخلاق گسترش يافت.


امام شناسي علامه طهراني ج 16 ص 216

اختلاف در امامت امام هادی علیه السلام

اختلاف در امامت امام هادی عیه السلام

پس از شهادت امام جواد عليه السّلام در سال 220، فرزندش امام هادى عليه السّلام كه هنوز بيش از شش سال نداشت، به امامت رسيد. از آنجا كه شيعيان به استثناى معدودى مشكل بلوغ امام درباره امام جواد عليه السّلام را پشت سر گذاشته بودند، در زمينه امامت امام هادى عليه السّلام ترديد خاصى براى بزرگان آنها به وجود نيامد. به نوشته شيخ مفيد و همچنين نوبختى، همه پيروان امام جواد عليه السّلام به استثناى افراد معدودى، به امامت امام هادى عليه السّلام گردن نهادند. آن عده معدود كه از قبول امامت حضرت هادى عليه السّلام سرباززدند، تنها براى مدّت كوتاهى به امامت موسى بن محمد (م 296) معروف به «موسى مبرقع» مدفون در قم «1» معتقد گرديدند؛ ليكن پس از مدّتى از امامت وى روى برتافتند و امامت امام هادى عليه السّلام را پذيرفتند. «2» سعد بن عبد اللّه بازگشت اين افراد به امام هادى عليه السّلام را، از آن روى مى‏داند كه خود موسى مبرقع از آنان بيزارى جست و از خود راند. «3»

از نظر طبرسى و ابن شهر آشوب، همين اجماع شيعيان به امامت امام هادى عليه السّلام دليل محكم و غير قابل ترديدى است بر صحّت امامت آن حضرت. «4» با اين حال، مرحوم كلينى و ديگران نصوص مربوط به امامت حضرتش را برشمرده‏اند و از پاره‏اى روايات چنين بر مى‏آيد كه امام جواد عليه السّلام هنگامى كه از طرف معتصم عباسى به‏ بغداد فرا خوانده شد- به دليل آن كه اين احضار را تهديدى براى خود تلقى نموده و احساس خطر كرده بود- امام هادى عليه السّلام را به جانشينى خود برگزيد. «5» حتى نصّ مكتوبى درباره امامت ايشان به جاى گذاشت تا پس از وى هيچ‏گونه ترديدى در اين خصوص باقى نماند. «6»

__________________________________________________

 (1). نك: رساله ميرزا حسين نورى درباره موسى مبرقع تحت عنوان «البدر المشعشع في احوال ذرّية موسى المبرقع» كه در آن از موسى مبرقع به شدّت دفاع كرده است.

 (2). فرق الشيعة، ص 91؛ الفصول المختاره، ص 257

 (3). المقالات و الفرق، ص 99

 (4). اعلام الورى، ص 333؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 2، ص 443؛ مسند الامام الهادى عليه السّلام، ص 20

(5). الكافى، ج 1، ص 323؛ بحار الأنوار، ج 50، ص 118

 (6). الكافى، ج 1، ص 325؛ نك: مسند الامام الهادى عليه السّلام، صص 20- 18

                        حيات فكرى و سياسى ائمه، جعفريان ،ص:501و502

نصوص داله بر امامت حضرت هادى عليه السلام

اخبار وارده بر امامت حضرت ابو الحسن هادى عليه السّلام 

1- اسماعيل بن مهران گويد: هنگامى كه حضرت ابو جعفر عليه السّلام در مرتبه اولى‏ از مدينه بطرف بغداد حركت دادند عرض كردم من از اين مسافرت تو بيمناك هستم اكنون بفرمائيد امام بعد از شما كيست؟ راوى گويد امام در اين هنگام صورت خود را بطرف من كرد و خنديد و سپس فرمود: من در اين سال از دنيا نخواهم رفت و در مرتبه دوم كه معتصم او را احضار كرد بار ديگر سؤال خود را تكرار كردم امام عليه السّلام گريه كرد باندازه‏اى كه محاسنش تر شد و بعد فرمود: اين مسافرت برايم خطر دارد و امامت بعد از من در دست پسرم علي خواهد بود.

2- مرحوم كلينى از خيرانى و او از پدرش كه از خدمت‏گزاران و ملازمين حضرت ابو جعفر جواد عليه السّلام بود روايت ميكند كه وى گفت: احمد بن محمد بن عيسى اشعرى در هنگام سحر خدمت آن جناب ميرسيد و از حالات وى جويا ميشد، در اين بين گاهى يكى از رسولان كه بين حضرت جواد و پدرم رفت و آمد ميكردند مى‏آمد و با پدرم به گفتگو مى پرداخت و احمد بن محمد از مجلس بيرون ميشد.

يكى از روزها كه پدرم با رسول حضرت جواد گرم گفتگو بود، و احمد بن محمّد هم در كنارى دور از ما نشسته بودند، و ليكن گفتار ما را استماع ميكردند، در اين هنگام مرديكه بين من و حضرت ابو جعفر رفت و آمد ميكرد گفت: پيشوا و سيد تو سلامت مى رساند، و ميفرمايد: من خواهم رفت و امر امامت در دست فرزندم علي قرار خواهد گرفت و شما همان طورى كه پس از پدرم به امامت من معتقد شديد بايد بعد از من هم به امامت وى اعتقاد پيدا كنيد.

بعد از اين كه آن مرد رفت احمد بن محمد بن عيسى بار ديگر جاى خود برگشت و به پدرم گفت: وى به شما چه گفت، پدرم گفت: مطلب خيرى در ميان گذاشت، احمد گفت: من كلام شما را شنيدم و گفته‏هاى او را اظهار كرد، پدرم به او گفت: خداوند استراق سمع را حرام كرده و فرموده: در امور ديگران كنجكاوى نكنيد، اما اكنون كه اين مطلب را شنيدى نگهدارى كن در يك روز به آن احتياج پيدا خواهد شد، و در جايى اين موضوع را اظهار نكن و در اخفاء آن بكوش.

پدرم هنگام صبح اين مطلب را در ده نسخه نوشتند و به ده نفر از بزرگان دادند و گفتند: اگر من از دنيا رفتم شما اين رقعه‏ها را باز كنيد و از مضمون آن مطلع گرديد، راوى گويد: هنگامى كه حضرت جواد از دنيا رفتند پدرم در منزل او ماندند، تا آنگاه كه گروهى از رؤساى اماميه در پيرامون محمد بن فرج رخجى جمع شدند و راجع به امام بعد از جواد عليه السّلام گفتگو ميكردند.

در اين هنگام محمد بن فرج نامه‏اى براى پدرم نوشت و به او اطلاع داد كه گروهى از شيعيان نزد من جمع شده‏اند و اگر از شهرت نميترسيدم با اين جماعت نزد شما مى‏آمدم و اكنون شما هم در اين اجتماع شركت كنيد، پدرم سوار شد و بطرف منزل محمّد بن فرج رفت، آن جماعت به پدرم گفتند: تو در اين موضوع چه نظرى دارى؟ پدرم گفت: اشخاصى كه رقعه‏ها را دارند حاضر كنيد.

هنگامى كه آن ده نفر حاضر شدند و رقعه‏ها را باز كردند، پدرم گفت: من به اين موضوع اعتقاد پيدا كرده‏ام، بعضى از آنها گفتند: ما دوست داريم در اين باره شاهد ديگرى هم داشته باشيم، پدرم گفت: اينك ابو جعفر اشعرى حاضر است و مرا تصديق ميكند و اين قضيه را همان طورى كه شنيده نقل ميكند.

پدرم از ابو جعفر اشعرى درخواست كرد تا در باره اين واقعه شهادت دهد، و ليكن وى توقف كرد و از شهادت خوددارى نمود، پدرم او را به مباهله دعوت كرد و از خداوند ترسانيد، پس از اينكه مطلب بر وى ثابت شد و دانست توطئه‏اى در كار نيست شهادت داد و قول پدرم را تصديق كرد، و گفت: توقف من از اين جهت بود كه ميخواستم اين شرافت براى مردى از عرب بماند، و اين جماعت پس از اين به امامت حضرت هادى عليه السّلام معتقد شدند.

اخبار در اين باب زياد است، و اجماع بر امامت وى قائم است، و كسى هم در زمان وى مدعى امامت نشده، و از اين جهت محلى براى ايراد ساير روايات نيست، و چون در اين زمان دشمنان ائمه قدرت و شوكت داشتند و لذا آن بزرگواران در تقيه شديدى بسر مى‏بردند، و از اين جهت شيعيان احتياج به نصوص داشتند تا امام بعدى را بشناسند.

ترجمه إعلام الورى   ص 471الی473 

امام مظلوم ( ويژه نامه شهادت امام هادي عليهالسلام)

آمدن امام هادى (علیه السلام) از مدينه به سامراء

آمدن امام هادى (علیه السلام) از مدينه به سامراء

 شيخ مفيد در ارشاد گويد: انگيزه حركت ابو الحسن (علیه السلام) به مدينه آن بود كه عبد الله بن محمد در شهر مدينه به عنوان متصدى جنگ و امامت جماعت برگزيده شد. وى از آن حضرت نزد متوكل بدگويى مى‏كرد و انديشه آزار و اذيت امام را در سر داشت.

  مسعودى در اثبات الوصية مى‏نويسد: بريحه عباسى امام جماعت حرمين نامه‏اى به متوكل نگاشت و در آن گفت: اگر به حرمين نياز دارى، على بن محمد را از آنها بيرون ران كه او مردم را به خود مى‏خواند و عده بسيارى از او تبعيت كرده‏اند: بريحه نامه‏هاى پياپى در اين باره به متوكل نوشت.

سبط بن جوزى در تذكرة الخواص آورده است: دانشمندان سيره نويس گويند: متوكل چون كينه على (علیه السلام) و فرزندانش را در دل داشت و از سويى به جايگاه على بن محمد در مدينه و گرايش مردمان به سوى او آگاهى داشت، آن حضرت را از مدينه به طرف بغداد حركت داد. او يحيى بن هرثمه را فرا خواند و به وى گفت: به مدينه برو و در حال او تأمل كن و وى را به سوى ما روانه نما. يحيى گويد: در پى دستور متوكل به مدينه عزيمت كردم چون به آن شهر وارد شدم فرياد و غوغايى از مردم بپا خاست كه تا آن روز چنين شور و غوغايى نشنيده بودم. آنان بر جان على بن محمد نگران بودند چرا كه وى در حق آنان نكويى مى‏كرد و همواره ملازم مسجد بود و در دل گرايشى به دنيا نداشت. من نيز مردم را تسكين دادم و براى‏ آنها قسم ياد كردم كه درباره على بن محمد به كار ناخوشايندى مأمور نشده‏ام و هيچ نگرانى بر او نيست. سپس خانه آن حضرت را بازرسى كردم و در آن جز قرآن و كتابهاى دعا و كتابهاى علمى چيزى نيافتم. پس آن حضرت در ديدگانم بزرگ جلوه كرد و خود عهده دار خدمتش شدم و امكانات زندگى او را نيكو گرداندم.

 شيخ مفيد گويد: چون ابو الحسن (علیه السلام) از سعايت عبد الله بن محمد در نزد متوكل آگاه شد، نامه‏اى به خليفه نوشت و در آن از دروغ‏بافي هاى عبد الله بن محمد ياد كرد. متوكل دستور داد تا پاسخ نامه آن حضرت را بنويسند و او را به آمدن به سامرا دعوت كنند و دستور داد كه در گفتار و كردار به خوبى با آن حضرت رفتار كنند.

برای مشاهده نامه متوکل به امام هادی علیه السلام کلیک کنید

  مسعودى گويد: بريحه نيز براى مشايعت امام (علیه السلام) آمد. چون به قسمتى از راه رسيدند بريحه به آن حضرت گفت: من خوب مى‏دانم كه تو آگاهى كه علت بردن تو از مدينه به بغداد به خاطر من است و سوگندهاى استوار و مؤكد ياد مى‏كنم كه اگر از من به امير مؤمنان يا يكى از خواص او شكايت برى نخلستان تو را ويران مى‏كنم و دوستداران و هوا خواهانت را مى‏كشم و چشمه‏هاى كشتزارت را خشك مى‏كنم و چنين و چنان مى‏كنم. پس ابو الحسن (علیه السلام) در پاسخ او فرمود: نزديك‏ترين شكايت من از تو، شب پيش در پيشگاه الهى بود. و من چنان نيستم كه شكايت تو پيش خدا برم و آنگاه از او به بندگانش متوجه شوم و از تو پيش آنان شكوه كنم. بريحه با شنيدن اين سخن بر پاى امام هادى (علیه السلام) فرو افتاد و زارى كرد و از آن حضرت طلب بخشش كرد. امام هم به او فرمود: من از تو در گذشتم. و از آنجا حركت كرد تا به بغداد رسيد. مسعودى گويد: اسحاق بن ابراهيم و همه اميران به استقبال آن حضرت آمدند. سبط بن جوزى مى‏نويسد: يحيى گفت: چون به بغداد وارد شدم ابتدا به ديدار اسحاق بن ابراهيم طاهرى، والى بغداد، رفتم. اسحاق به من گفت: اى يحيى! اين مرد زاده رسول خدا (صلی الله علیه و آله) است و متوكل را هم تو خوب مى‏شناسى اگر وى را بر ضد على بن محمد بشورانى او را مى‏كشد و آنگاه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در روز قيامت خصم تو خواهد بود. من در پاسخش گفتم: به خدا قسم از او جز كردار نيك و زيبا نديدم. سپس به سوى سر من راى، رفتم و در آغاز با وصيف تركى ملاقات كرده او را از آمدن على بن محمد آگاه ساختم. وصيف به من گفت: به خدا سوگند اگر يك موى از سر آن امام كم شود آن را جز از تو نخواهم. من از سخن او در شگفت شدم كه چگونه سخن او با قول اسحاق يكى بود. چون نزد متوكل رفتم از من درباره على بن محمد پرسيد: من نيز از خوش طينتى و سلامت طريقت و ورع و زهد وى به او گزارش دادم و گفتم كه خانه‏اش را در مدينه نيز بازرسى كردم و جز قرآن و كتابهاى علمى در آن نيافتم و مردم مدينه بر او نگران بودند. پس متوكل آن حضرت را مورد اكرام قرار داد و جايزه‏اى نيكو به وى عطا كرد.

مسعودى نوشته است: چون هادى (علیه السلام) به سر من راى، رفت همه اصحاب و ياران متوكل او را استقبال كردند. حتى متوكل نيز به نزد حضرت رفت و او را مورد اكرام و تعظيم قرار داد.

سپس امام (علیه السلام) از آنجا به خانه‏اى كه برايش مهيا كرده بودند، رفت.

شيخ مفيد گويد: يحيى بن هرثمه در ركاب آن حضرت روان شد تا به سر من راى رسيد. چون بدانجا رسيد، متوكل خود را از آن حضرت يك روز پنهان كرد. امام نيز در جايى معروف به خان صعاليك (گدايان) ماند و سپس متوكل دستور داد تا خانه‏اى به آن حضرت اختصاص دهند. آنگاه امام به آن خانه رخت كشيد. ابو الحسن (علیه السلام) در طول اقامتش در سر من راى، ظاهرا مورد اكرام قرار داشت اما متوكل همواره در انديشه طرح حيله‏اى براى از بين بردن آن امام بود ولى توفيق نمى‏يافت.

سيره معصومان ،ج‏6،ص:237الی240