ورود کاربران

اي علوي ذات و خدايي صفات

اي علوي ذات و خدايي صفات 
صدر نشين همه كاينات

سيد و سالار شباب بهشت 
دست قضا و قلم سرنوشت

زاده طوبي و بهشت برين 
نور خدا در ظلمات زمين

نور دل و ديده ختمي ماب 
سايه يي از پرتو تو آفتاب

علت غايي همه ممكنات 
عمر ابد داد به آب حيات

پاكترين گوهر نسل بشر 
جن و ملك بر قدمش سوده سر

صاحب عنوان بشير و نذير 
بر فلك وحي سراج منير

آينه پاك كه نور خدا 
تابد از اين آينه بر ماسوي

باب تو سر سلسله اولياست 
چشم پر از نور خدا مرتضي است

مادر تو دخت پيمبر بود 
آيه اي از سوره كوثر بود

پرده نشين حرم كبريا 
فاطمه آن زهره زهراي ما

عاشق كل حضرت سلطان عشق 
خون خدا شاه شهيدان عشق

با تو ز يك گوهر و يك مادر است 
ظل خدايي تواش بر سر است

آيه تطهير به شان شماست 
حكم شما امر اولوالامر ماست

سينه سيناي شما طور وحي 
نور شما شاخه اي از نور وحي

در رمضان ماه نشاط و سرور 
ماه دعا، ماه خدا، ماه نور

نورفشان شد ز دو سو آسمان 
در دو افق تافت دو خورشيد جان

وحي خدا از افق ايزدي 
نور حسن از افق احمدي

مشگ و گلاب بهم آميختند 
در قدح اهل ولا ريختند

اي رمضان از تو شرف يافته 
نور تو بر جبهه او تافته

نيمه ماه رمضان عزيز 
گيسوي مشگين تو شد مشگ ريز

نور خدا تافت از آن روي ماه 
خاصه از آن چشم درشت سياه

سرخي گل عكس گل روي توست 
ظلمت شب سايه گيسوي توست

روز كه خورشيد درخشان صبح 
سر زند از چاك گريبان صبح

سرخي آن نور و پگاه سپيد 
روي افق نقش تو آيد پديد

اي رخ تو در رمضان بدر ما 
هر سر موي تو شب قدر ما

ديده كه بي نور تو شد كور به 
سر كه نه در پاي تو، در گور به

بعد علي شاخص عترت تويي 
وارث ميراث نبوت تويي

مصلحت ملت اسلام و دين 
كرد تو را گوشه عزلت نشين

هيچ گذشتي چو گذشت تو نيست 
آنكه ز شاهي بكشد، دست كيست

صبر هم از صبر تو بي تاب شد 
كوزه شد و زهر شد و آب شد

بعد شهادت نكشيد از تو دست 
تير شد و بر تن پاكت نشست

سبزه بر آمد ز گلستان دين 
تا رخ سبز شد از زهر كين

ريشه دين گشت همايون درخت 
تا ز تو خورد آن جگر لخت لخت

ملت اسلام كه پاينده باد 
مشعل توحيد كه تابنده باد

هر دو رهين خدمات تواند 
شكر گزارنده ذات تواند

تا ابد اي خسرو والا مقام 
بر تو و بر دين محمد (ص) سلام

كلك «رياضي» كه گهر ريز شد 
زان نظر مرحمت آميز شد

رياضي يزدي

صبا ز لطف چو عنقا برو بقله قاف

صبا ز لطف چو عنقا برو بقله قاف 
كه آشيانه قدس است و شرفه اشراف

چو خضر در ظلمات غيوب زن قدمي 
كه كوي عين حياتست و منبع الطاف

بطوف كعبه روحانيان به بند احرام 
كه مستجار نفوس است و للعقول مطاف

بطرف قبله اهل قبول كن اقبال 
بگير كام ز تقبيل خاك آن اطراف

بزن به قايمه عرش معدلت دستي 
بگو كه اي ز تو بر پا قواعد انصاف

به درد خويش چرا درد من دوا نكني 
به محفلي كه بنوشند عارفان مي صاف

به جام ما همه خون ريختند جاي مدام 
نصيب ما همه جور و جفا شد از اجلاف

منم گرفته بكف نقد جان، تويي نقاد 
منم اسير صروف زمان، تويي صراف

شها بمصر حقيقت تو يوسف حسني 
من و بضاعت مزجاه و اين كلافه لاف

رخ مبين تو، آيينه تجلي ذات 
مه جبين تو نور معالي اوصاف

تو معني قلمي، لوح عشق را رقمي 
تو فالق عدمي، آن وجود غيب شكاف

تو عين فاتحه اي، بلكه سر بسمله اي 
تو باء و نقطه بايي و ربط نوني و كاف

اساس ملك سعادت بذات تو منسوب 
وجود غيب و شهادت به حضرت تو مضاف

طفيل بود تو فيض وجود نامحدود 
جهانيان همه برخوان نعمتت اضياف

برند فيض تو لاهوتيان بحد كمال 
خورند رزق تو ناسوتيان بقدر كفاف

علوم مصطفوي را لسان تو تبيان 
معارف علوي را بيان تو كشاف

لب شكر شكنت روح بخش گاه سخن 
حسام سرفكنت دل شكاف گاه مصاف

محيط بحر مكارم ز شعبه هاشم 
مدار و فخر اكارم ز آل عبد مناف

ابو محمد امام دوم باستحقاق 
يگانه وارث جد و پدر باستخلاف

تو را قلمرو حلم و رضا بزير قلم 
به لوح نفس تو نقش صيانت است و عفاف

سپهر مهر دو فرمانبرند در شب و روز 
يكي غلام مرصع نشان، يكي زرباف

ز كهكشان سپهر و خط شعاعي مهر 
سپهر غاشيه كش، مهر خاوري سياف

غبار خاك درت نوربخش مردم چشم 
نسيم رهگذرت رشك مشك نافه ناف

در تو قبله حاجات و كعبه محتاج 
ملاذ عالميان در جوانب و اكناف

يكي بطي مراحل براي استظهار 
يكي به عرض مشاكل براي استكشاف

به سوي روي تو چشم اميد دشمن و دوست 
بگرد كوي تو اهل وفاق و اهل خلاف

بر آستان ملك پاسبانت از دل و جان 
ملوك را سر ذلت بدون استنكاف

نه نعت شان رفيع تو كار هر منطيق 
نه وصف قدر منيع تو حد هر وصاف

شهود ذات نباشد نصيب هر عارف 
نه آفتاب حقيقت مجال هر خشاف

نه در شريعت عقلست بي ادب معذور 
نه در طريقت عشقست از مديحه معاف

كمپاني

بيت وحي

بيت وحي

تازيانه، خصم اگر بر دخت پيغمبر نمي‏زد

کعب ني هرگز کسي بر زينب اطهر نمي‏زد!

گر نمي‏شد حقّ حيدر غصب، تا روز قيامت

پشت پا کس بر حقوق آل ‏پيغمبر نمي‏زد

ولادت امام حسین و گريستن پيامبر

ولادت امام حسین و گريستن پيامبر صلّى اللّه عليه و آله‏

هنگامى كه مژده تولد سبط پيامبر اكرم به آن حضرت داده شد، بلافاصله به خانه بضعه‏اش فاطمه عليها السّلام شتافت، در حالى كه قدمهايش را سنگين برمى‏داشت و غم و اندوه بر او چيره گشته بود، پس با صدايى گرفته و اندوهناك صدا زد: «اى اسما! پسرم را نزد من بياور».
 اسما، وى را به آن حضرت داد. پيامبر او را در آغوش گرفت و بسيار بر او بوسه زد، در حالى كه گريه را سر داده بود.

اسماء پريشان شد و گفت: «پدر و مادرم فداى تو باد از چه رو مى‏گريى؟!».
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله در حالى كه چشمانش از اشك پر بود، به وى پاسخ داد: «بخاطر اين پسرم مى‏گريم».
حيرت و سرگردانى بر او دست يافته بود و معناى اين پديده و موضوع آن را درك نمى‏كرد. پس به سخن آمد و گفت: «او هم اكنون به دنيا آمده است».
پيامبر با صدايى از غم و اندوه، بريده به وى پاسخ داد و فرمود: «گروه جفاكار بعد از من او را مى‏كشند، خداوند شفاعتم را از آنان دور سازد ...».
سپس با اندوه برخاست و اسما را محرمانه گفت: «به فاطمه خبر مده چرا كه وى تازه فارغ شده است ...» «1».
پيامبر صلّى اللّه عليه و آله غرق در اندوه و غم، از خانه بيرون رفت؛ زيرا او از غيب خبر يافته بود چه مصيبتها و بلاهايى كه هر موجود زنده‏اى را سراسيمه مى‏سازد، بر اين فرزندش خواهد گذشت.

زندگانى حضرت امام حسين عليه السلام ،ج‏1،ص:34-35