ورود کاربران

سير علوم و تاريخ شيعه در عصر امام حسن مجتبى عليه السّلام‏

سير علوم و تاريخ شيعه در عصر امام حسن مجتبى عليه السّلام‏

در مباحث سابق دانستيم كه: حضرت امام حسن مجتبى عليه السّلام از كسانى بوده‏اند كه دعوت به كتابت حديث و تدوين سنَّت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلّم داشته‏اند، و در ميان مخالفين اين امر، مشهور و مشهود بوده‏اند. ولى مع الاسف نه از خود ايشان، و نه ازحضرت امام حسين سيّد الشهداء عليه السّلام، ما در باب فقه و تفسير و سنَّت نمى‏يابيم مگر چند حديث معدود.

آيا مى‏توان گفت از آنحضرت بعد از شهادت أمير المؤمنين عليه السّلام تا زمان شهادت خودشان كه ده سال تمام به طول انجاميد، حديثى از ايشان صادر نشده است؟! و أيضاً از حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام كه ده سال ديگر نيز حيات داشتند، و تا وقعه كربلا و عاشورا مجموعاً بيست سال طول كشيده است، حديثى از ايشان صادر نشده است، با آنكه محلّ مراجعه مردم و امام امَّت بوده اند؟!

نه!! البته چنين احتمالى نمى‏رود. و آنچه به ظنّ قريب به يقين به نظر مى‏رسد آن است كه در تمام طول اين مدّت، حكومت با معاويه بن أبى سفيان- عليه الهاوية و الخِذلان- بوده است. و وى به طورى كه در جميع تواريخ مى‏يابيم چنان امر را بر مسلمين تنگ گرفت و سخت نمود تا احدى جرأت نقل و حكايت حديث را نداشت، تا چه رسد به تدوين و كتابت آن.

معاويه در سفرى كه به مدينه نمود پس از بحث با قَيس بن سَعد بن عُبَادَه و بحث با عبد الله بن عباس، دستور داد تا منادى او در مدينه ندا در داد: هر كس روايتى و يا حديثى در شأن و فضيلت أبو تراب نقل كند، ذمّه خليفه از او بَرى است. خونش و مالش و عِرْضَش هَدَر است. بنابراين كسى جرأت نقل و روايت يك حديث را هم نداشت، مضافاً به آنكه به تمام استانداران و أئمّه جمعه و جماعات شهرها و ولايات نوشت: نه تنها از فضيلت على بن أبى طالب: أبو تراب چيزى بيان نكنند، بلكه در عقب نمازها بر همه واجب است او را سَبّ كنند.

مرحوم مظفّر، اجمال و شالوده حكومت معاويه، و ستم بر حضرت امام حسن عليه السّلام را بدين گونه بازگو مى‏كند:

آن ايَّام تر و تازه و جميل و مُشْرِق به نور حق، سپرى نشد مگر آنكه به دنبالش عصر ظلم و ظلمت: دوران و عصر معاويه، بر شيعه، ناگهان با ابر سياهى سايه افكند. شيعه در آن عصر بهره‏اى جز جور و اعتساف و فشار و سركوبى نيافت. گويا معاويه فقط امارت يافته بود تا در رسالتش حكم به نابودى و هلاكت جميع شيعه بنمايد، و گويا شيعيان تشيّع را اختيار كرده‏اند تا با گردنهاى خود به استقبال تيرها و كمانهاى جور و ستم او بروند.

حضرت أبو محمد امام حسن مجتبى عليه السّلام مُضطر و مجبور شد در هنگامى كه مردم او را مخذول نمودند با معاويه صلح و متاركه جنگ بنمايد. حضرت امام باقر عليه السّلام به طورى كه در «شرح نهج البلاغة» ج 3 ص 15 وارد است، مى‏فرمايد:

وَ مَا لَقِينَا مِنْ ظُلْمِ قُرَيْشٍ إيَّانَا وَ تَظَاهُرِهِمْ عَلَيْنَا؟! وَ مَا لَقِىَ شِيعَتُنَا وَ مُحِبُّونَا مِنَ النَّاسِ؟! إنَّ رَسُولَ اللهِ صلى الله عليه و آله و سلّم قُبِضَ وَ قَدْ أخْبَرَ أنَّا أوْلَى النَّاسِ بِالنَّاسِ. فَتَمَالَاتْ عَلَيْنَا قُرَيْشٌ حَتَّى أخْرَجَتِ الامْرَ عَنْ مَعْدِنِهِ، وَ احْتَجَّتْ عَلَى الانْصَارِ بِحَقِّنَا وَ حُجَّتِنَا. ثُمَّ تَدَاوَلَتْهَا قُرَيْشٌ وَاحِداً بَعْدَ آخَرَ حَتَّى رَجَعَتْ إلَيْنَا. فَنَكَثَتْ بَيْعَتَنَا، وَ نَصَبَتِ الْحَرْبَ لَنَا، وَ لَمْ يَزَلْ صَاحِبُ الامْرِ فِى صَعُودٍ كَوُدٍ حَتَّى قُتِلَ.

فَبُوِيعَ الْحَسَنُ سَلَامُ اللهِ عَلَيْهِ، وَ عُوهِدَ ثُمَّ غُدِرَ بِهِ وَ اسْلِمَ، وَ وَثَبَ عَلَيْهِ أهْلُ الْعِرَاقِ حَتَّى طُعِنَ بِخَنْجَرٍ فِى جَنْبِهِ، وَ نُهِبَ عَسْكَرُهُ، وَ عُولِجَتْ خَلَالِيلُ امَّهَاتِ أوْلَادِهِ، فَوَادَعَ مُعَاوِيَةَ، وَ حَقَنَ دَمَهُ وَ دِمَاءَ أهْلِ بَيْتِهِ، وَ هُمْ قَلِيلٌ حَقَّ قَلِيلٍ.

و روايت شده است كه: امام ابو جعفر محمد بن على الباقر عليه السّلام به بعضى از اصحاب خود گفت: اى فلان! «چه مصائبى از ستم قريش بر ما، و تظاهرشان و امدادشان به همديگر بر عليه ما را، ما تحمّل كرده‏ايم؟! و چه مصائبى از دست مردم به شيعيان ما و محبّان ما رسيده است؟!

رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلّم رحلت نمود در حالى كه خبر داد كه ما ولايتمان به مردم از ولايت خودشان به خودشان محكمتر و استوارتر و ثابت‏تر است. پس قريش دست به دست هم داده براى اخراج امر ولايت از معدن خود همدست و همداستان گرديدند، و با حقّ ما و با حجَّت و برهانى كه براى ما بود بر عليه انصار قيام نموده، استدلال و احتجاج نمودند. پس از آن قريش يكى پس از ديگرى امر ولايت را در ميان خود به نوبت گردانيدند تا نوبت به ما رسيد. در اين حال قريش بيعتى را كه با ما نموده بود شكست، و نيران جنگ را با ما بر پا كرد، و پيوسته دارنده اين امر ولايت و صاحب امارت در عقبه‏هاى كمر شكن و تنگه‏هاى طاقت فرسا بالا مى‏رفت، و با مشكلات فرسايش دهنده‏اى مواجه مى‏شد، تا بالأخره كشته گرديد.

و با امام حسن مجتبى عليه السّلام مردم بيعت نمودند، و با او معاهده و پيمان بستند، سپس پيمان شكنى كردند و او را يَله و رها ساختند. و اهل عراق بر وى هجوم آوردند تا به پهلوى او خنجر زدند، و لشگرش را غارت كردند و خلخالهاى كنيزانش را كه از آنها صاحب اولاد شده بود، كندند و بردند. بنابراين به ناچار او از جنگ با معاويه بر كنار رفت، و خون خود و خون اهل بيتش را حفظ كرد، با وجودى كه اهل بيتش در نهايت قلّت بودند.»

و چون حضرت امام حسن عليه السّلام با معاويه صلح كرد، شروط بسيارى را با او شرط نمود، از جمله آنكه: از سبِّ كسى كه اسلام به قدرت شمشيرش به پاخاسته است دست بردارد: آن اسلامى كه پايه هايش اينك براى معاويه و غير معاويه، قواعد حكومت و عرش فرماندهى را استوار نموده است. و از جمله آنكه: با شيعيان امرى كه موجب گزند و اذيّت باشد روا ندارد. امَّا همين كه معاويه به نُخَيْلَه رسيد، يا داخل كوفه شد و بر منبر بالا رفت، گفت: اى مردم آگاه باشيد: من به حسن بن على امورى را وعده داده‏ام كه عمل كنم؛ و تمام آن شروط زير دو قدم من مى‏باشد، اين دو قدم من!: ألَا إنِّى قَدْ مَنَّيْتُ الْحَسَنَ بْنَ عَلِىٍّ شُرُوطاً، وَ كُلُّهَا تَحْتَ قَدَمَىَّ هَاتَيْنِ![1]

أبو الفَرَج در «الْمَقَاتِل» مى‏گويد: معاويه نماز جمعه را در نُخَيْلَه انجام داد، و پس از آن به خطبه برخاست و گفت: إنِّى مَا قَاتَلْتُكُمْ لِتُصَلُّوا، وَ لَا تَصُومُوا، وَ لَا لِتَحُجُّوا، وَ لَا لِتُزَكُّوا! إنَّكُمْ لَتَفْعَلُونَ ذَلِكَ! إنَّمَا قَاتَلْتُكُمْ لِاتَأَمَّرَ عَلَيْكُمْ وَ قَدْ أعْطَانِىَ اللهُ ذَلِكَ وَ أنْتُمْ كَارِهُونَ!

«من با شما جنگ نكرده‏ام براى اينكه نماز بخوانيد، و نه براى اينكه روزه بگيريد، و نه براى اينكه حج بجاى آوريد، و نه براى اينكه زكوة بدهيد! شما اين كارها را انجام مى‏دهيد! من فقط با شما جنگ كرده‏ام تا اينكه بر شما حكومت كنم، و خداوند اين را به من عطا كرد، در حالى كه شما از حكومت من ناراضى مى‏باشيد!»

شريك در حديث خود مى‏گويد: هَذَا هُوَ التَّهَتُّكُ! «اين است پرده‏درى و پاره كردن ناموس خدا و احكام خدا!»

حضرت ابو محمد امام حسن مجتبى عليه السّلام تحقيقاً مى‏دانست: معاويه به هيچ يك از شروط او عمل نمى‏نمايد، وليكن فقط منظورش از اين شروط آن بوده است كه: غَدر و مكر او و شكستن عهود و پيمانهاى او براى مردم آشكارا گردد.

به دنبال اين شروط، معاويه چنان عمل كرد كه گويا با او شرط شده است كه مرتضى را سبّ كند، و شيعيانش را با آنچه در توان و قدرت خويشتن دارد تعقيب نمايد. معاويه تنها به سَبِّ كردن از سوى خود اكتفا نكرد تا آنكه به جميع عاملانش نوشت تا آن حضرت را بر بالاى منبرها، و بعد از هر نماز سبّ كنند.

و چون مورد عتاب و سرزنش اين امر شنيع قرار گرفت كه دست بردارد، در پاسخ گفت: لَا وَ اللهِ حَتَّى يَرْبُوَ عَلَيْهِ الصَّغِيرُ، وَ يَهْرَمَ الْكَبِيرُ. «سوگند به خدا دست از سبّ بر نمى‏دارم تا زمانى كه اطفال صِغار امَّت با سبِّ على، جوان گردند و با آن سبّ رشد و نمو و نما كنند، و تا زمانى كه با آن سبّ، بزرگان به صورت پيران فرتوت درآيند.»

روى اين اساس پيوسته سبِّ أمير المؤمنين عليه السّلام سنَّت جاريه‏اى شد تا دولت بنى اميَّه منقرض گشت غير از زمان خليفه ابن عبد العزيز در بعضى از بلاد. و از سبّ گذشته، معاويه به جميع عُمّالش نوشت: من ذمّه خود را بَرى نمودم از هر كس كه حديثى را در فضيلت ابو تراب روايت كند.[2]

معاويه به طور مداوم و مستمرّ، شيعيان على عليه السّلام را تعقيب كرد تا هر احترامى كه بود هتك و پاره شد، و هر عمل محرَّم بر اثر اين تعقيب بجاى آورده گرديد.

مَدايِنى بنابر نقل «شرح نهج البلاغة» ج 3، ص 15 گويد: از همه مردم مصائب و ابتلائات اهل كوفه بيشتر بود به سبب آنكه شيعيان على در آنجا بسيار بودند. لهذا معاويه، زياد بن أبيه را بر آن گماشت، و بصره را با كوفه ضميمه نمود. و چون زياد عارف به شيعيان در ايَّام على عليه السّلام بود لهذا سخت شيعه را تعقيب نمود، و در زير هر سنگ و كلوخى كه يافت بكشت. و آنان را به خوف و دهشت افكند، و دستها و پاها را قطع كرد، و به چشمها ميل كشيد، و بر بالاى شاخه‏هاى نخل به دار آويخت، و همه را از عراق بيرون كرد، و فرارى داد به طورى كه يك نفر شيعه سرشناس در عراق باقى نماند.

اين بود برخى از سيره و نهج و روش معاويه با شيعه. هيچ كس نبود كه جِهاراً و عَلَناً وَلاء أبو الحسن و آل محمد را بر زبان بياورد مگر آنكه چوبه دار را با دست خود بر روى گردنش حمل مى‏نمود، و با دست خود شمشير برَّان را بر گلويش مى‏ماليد. در اين گيرودار چه چاره‏اى جويند آنان كه إعلانشان بر تشيّع معروف بوده است؟ و امكان پوشيدن و كتم آن، و يا دور كردن و دفع آن را از خود نداشته‏اند، أمثال حُجْرُ بْنُ عَدى و اصحاب او، و عَمْرُو بْنُ حَمِق خُزَاعى و همقطارانش؟!

معاويه بر اين حدّ و اندازه از شقاوت خود توقّف نكرد تا آنكه اراده نمود امام شيعه: أبو محمد امام حسن مجتبى عليه السّلام را بكشد، و به دست زنش: جُعْدَةُ بِنْتُ أشْعَث، به او سمّ خورانيد، و بدين جهت به منظور و مراد خويشتن نائل آمد.[3]

معاويه چنان مى‏پنداشت كه: با دور كردن شيعه و حكم به هلاكت و نابوديشان و كشتن امامشان مى‏تواند بر قَضا و قَدَر غالب آيد، پس نام اهل بيت را از صفحه روزگار براندازد، و بر سخت‏ترين و جانكاه‏ترين دشمنانش يعنى شريعت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلّم فائق آيد، و آن را بر خاك مَذَّلَت بكوبد، وليكن يَأْبَى اللهُ إلَّا أنْ يُتِمَّ نُورَه[4] «خداوند، إبا و امتناع دارد مگر اينكه نور خود را كامل و تمام گرداند.» و عليرغم اين مساعى و كوششهاى عظيمه‏اى كه معاويه و همفكرانش براى حرب با اهل بيت بجاى آوردند، شأن اهل بيت پيوسته رفعت و سناء و منزلت و علوّ مرتبت يافت، به طورى كه امروزه با ديدگانت مشاهده مى‏نمائى.

دوران معاويه در مدّت قدرتش، بيست سال طول كشيد. و به طورى براى هدم اساس اهل بيت و از بنيان كندن و از بيخ و بن برانداختن جُذُور و ريشه‏هاى آن جدّيَّت داشت تا به جائى رسيد كه كسى كه به عواقب امور علم و اطّلاعى نداشت حتماً مى‏پنداشت كه: از طرفداران و پاسداران دين حتّى يك نفر كه بتواند در آتش بدمد، ديگر باقى نخواهد ماند. و رجال منكَر چنان بر رجال معروف غلبه كرده و پيروز گرديده‏اند كه حتّى يك نفر شخص شايسته كه شناخته شده باشد در عالم باقى نخواهد ماند، وليكن چند روزى بيش نگذشته بود كه تمام اسُس و قواعد و تمام بنيانهائى كه او ساخته بود و أعقابش تشييد و تحكيم نموده بودند، فرو ريخت، و حقّ با حجّت و برهانش، و با دليل و آثارش، بلندى يافت وَ الْحَقُّ يَعْلُو وَ لَوْ بَعْدَ حينٍ. «حقّ بالا مى‏رود گرچه پس از زمانى باشدو اين امرى است محسوس و براى اهل بصيرت، بالعيان مشهود و در هر عصر و زمان معلوم. و اهل أعصار سابقه به ما خبر داده‏اند، و از حقيقت اين سِرّ پرده برانداخته‏اند.

شَعْبى كه مُتَّهَم مى‏باشد به انحراف از أمير المؤمنين على عليه السّلام، به پسرش مى‏گويد: يا بُنَىَّ! مَا بَنَى الدِّينُ شَيْئاً فَهَدَمَتْهُ الدُّنْيَا، وَ مَا بَنَتِ الدُّنْيَا شَيْئاً إلَّا وَ هَدَمَتْهُ الدِّينُ. انْظُرْ إلَى عَلِىٍّ وَ أوْلَادِهِ! فَإنَّ بَنِى امَيَّةَ لَمْ يَزَالُوا يَجْهَدُونَ فِى كَتْمِ فَضَائلِهِمْ وَ إخْفَاءِ أمْرِهِمْ وَ كَأنَّمَا يَأخُذُونَ بِضَبْعِهِمْ إلَى السَّمَاءِ. وَ مَازَالُوا يَبْذُلُونَ مَسَاعِيَهُمْ فى نَشْرِ فَضَائِل أسْلَافِهِمْ وَ كَأنَّمَا يَنْشُرُونَ مِنْهُمْ جِيفَةً!

 «اى نور ديده پسرك من! هيچ چيز را دين بنا نكرده است كه دنيا بتواند آن را منهدم كند، و هيچ چيز را دنيا بنا نكرده است مگر آنكه دين آن را منهدم گردانيده است. نظر كن به على و فرزندانش كه بنى اميّه پيوسته در كتمان فضائل و إخفاء امرشان مى‏كوشيدند، و گويا بازو و زير بغل آنها را گرفته و به آسمان بالا مى‏برند، و به مردم معرّفى مى‏كنند، و پيوسته مساعى خود را در نشر فضائل أسلاف و نياكانشان مبذول داشته‏اند، و گويا جيفه و مردار آنان را نشر مى‏دهند و معرّفى مى‏نمايند!»

و عبد الله بن عُرْوَة بن زُبَيْر به پسرش مى‏گويد

: يَا بُنَىَّ! عَلَيْكَ بِالدِّينِ، فَإنَّ الدُّنْيَا مَا بَنَتْ شَيْئاً إلَّا هَدَمَهُ الدِّينُ، وَ إذَا بَنَى الدِّينُ شَيْئاً لَمْتَسْتَطِع الدُّنْيَا هَدْمَهُ. أَلَا تَرَى عَلِىَّ بْنَ أبِى طَالِبٍ وَ مَا يَقُولُ فِيهِ خُطَبَاءُ بَنِى امَيَّةَ مِنْ ذَمِّهِ وَ عَيْبِهِ وَ غِيبَتِهِ! وَ اللهِ لَكَأنَّمَا يَأخُذُونَ بِنَاصِيَتِهِ إلَى السَّماءِ!

ألَا تَرَاهُمْ كَيْفَ يَنْدُبُونَ مَوْتَاهُمْ وَ يَرْثِيهِمْ شُعَرَاوُهُمْ! وَ اللهِ لَكَأنَّمَا يَنْدُبُونَ جِيَفَ الْحُمُرِ![5]

 «اى نور ديده پسرك من! بر تو باد به ديندارى! چرا كه هر چه را دنيا آباد كند، دين‏آن را خراب مى‏كند، و اگر دين چيزى را آباد كند، در قدرت و توان دنيا نيست كه آن را خراب كند. آيا نمى‏بينى على بن أبى طالب را و آنچه را كه خطباى بنى امَّيه در مذمّت و عيب و غيبت او مى‏گويند؟! قسم به خداوند هر آينه گويا موى جلوى سر او را گرفته و به بالا برده و نشان مى‏دهند.

آيا نمى‏بينى چگونه ايشان بر مردگان خود ندبه و زارى مى‏كنند و شعرائشان مرثيه سرائى مى‏نمايند؟! قسم به خداوند هر آينه گويا بر جيفه‏ها و مردارهاى خران، ندبه و زارى مى‏نمايند!»

آرى در اين قضيّه و عكس العمل، غرابتى نمى‏باشد. چون خداوند أولياء خود را كه با نفوس و جانهاى ارزشمند، و با نفايس و تُحَف وجودى خويشتن در ذات خدا فداكارى و تضحيه و قربانى كرده‏اند رها ننموده و بى ياور نمى‏گذارد. و چگونه دشمنان خود را يارى كند در حالى كه آنان رايت جنگ با خدا و با أولياى خدا را برافراشته اند؟ إنَّ اللهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا وَالَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُون [6]، [7] «خداوند حقّاً با كسانى است كه تقوى پيشه گرفته‏اند و كسانى كه حقّاً ايشان احسان كننده هستند».

امام شناسى، ج‏16، ص: 158 تا 165

 



[1] «الإمامة و السِّياسَة» ابن قتيبة دينورى ص 136 و «شرح نهج البلاغة» ابن أبى الحديد ج 4 ص 6 و «تاريخ طبرى» در حوادث سال 41، ج 6 ص 93 و «تاريخ عبرى» ص 186 و بسيارى از مصادر دگر.

[2] «شرح نهج البلاغة» ج 3 ص 15 نقلًا از مدائنى و ابن عرفه معروف به نفطويه.

[3] «تاريخ» ابو الفداء ج 1 ص 183 و «استيعاب» ابن عبد البرّ، و «مروج الذّهب» ج 2 ص 36 و «مقاتل الطّالبيّين»، و «شرح نهج البلاغة» ج 4 ص 4 و ص 7 و ص 468 و جمع ديگرى غير از ايشان. معاويه به دادن سم به تنهائى اكتفا ننمود بلكه چون خبر موت امام حسن 7 به او رسيد خود را به سجده به روى زمين انداخت به طورى كه طبرى و دميرى و أبو الفدا و ابن قتيبه و ابن عبد ربّه و غيرهم ذكر كرده‏اند. اى واعجبا از معاويه و جناياتى كه بجا آورده است!! گويا او خود را به سلطنت نرسانيده است مگر براى آنكه شريعت و ارباب شريعت را هلاك و نابود كند؟ و از اين عجيب‏تر آن است كه تو مى‏بينى: او حتّى تا امروز مدافعينى دارد كه از منهاج او دفاع مى‏كنند. ولادت حضرت مجتبى در نيمه شهر رمضان دو سال از هجرت گذشته و يا سه سال از هجرت گذشته، و ارتحالشان در هفتم ماه صفر سنه 50 از هجرت بوده است.

[4] ». آيه 9، از سوره 32: توبه.

[5] شرح نهج البلاغة» ابن أبى الحديد ج 2 ص 414.

[6] آيه 128، از سوره 16: نحل.

[7] «تاريخ الشِّيعة» مظفّر ص 20 تا ص 25.

سفر امام حسن عليه السّلام با پاى پياده به حج‏

سفر امام حسن مجتبى عليه السّلام با پاى پياده به حج‏

و از أبى اسامه[1] عن أبى‏عبدالله عليه السّلام روايتست كه: حضرت امام حسن در سالى پياده به مكّه حركت كردند؛ پاهاى آن حضرت ورم كرد. بعضى از بندگان آن حضرت گفتند: اگر سوار شوى اين ورم ساكن مى‏گردد. حضرت فرمود: أبَداً! وليكن در اين منزل كه مى‏رسيم مرد سياهى به تو رو مى‏آورد و با او روغنى است؛ آن روغن را بخر و هر چه خواهد بده، و در معامله مماكسه منما. بنده آن حضرت عرض كرد: مادر و پدرم فداى تو! ما تا بحال در اين راه به منزلى وارد نشده‏ايم كه كسى دوا داشته باشد. حضرت فرمود: بلى الآن در جلوى تو از يك منزل هم كمتر آن سياه را ملاقات خواهى نمود. پس يك ميل ديگر حركت كردند، ناگهان مرد سياه پديدار شد. حضرت به غلام فرمود: نزد اين مرد برو، روغن بگير و پولش را بده. مرد سياه گفت: اى غلام! اين روغن را براى كه مى‏خواهى؟ گفت: براى حسن بن على! گفت: مرا با خود بسوى او ببر. (إلى أن قال:) مرد سياه به حضرت عرض كرد: من غلام شما هستم، پول نمى‏خواهم، ولكن دعا كن در حق من كه خدا فرزند پسرى سالم به من عنايت كند كه دوستدار شما اهل بيت باشد؛ من الآن كه آمدم عيالم درد زائيدنش گرفته بود. حضرت فرمود: الآن برو بسوى منزلت، خداوند به تو يك پسر عنايت كرده است صحيح و سالم، و او از شيعيان ما خواهد بود.[2]

 



[1] اثبات الهداة، ج 5، ص 146؛ و بحار الأنوار، ج 43، ص 324، عن الخرائج.

[2] ذكر فى سفينة البحار، ج 1، ص 336، فى ضِمنِ تَرجُمَه السّيدِ إسماعيلَ الحِميَرى (ره) ما هذا لَفظُه: أقولُ: و فى «إثبات الوصيّه» إنّ والِدَ السيّدِ الحِميَرِى كانَ هو الأسوَدُ الَّذى أعطَى الدُّهنَ لِوَرَمِ قَدَمَى الحَسَن بنِ علىِّ بنِ أبى‏طالبٍ؛ و خَبرُ الأسوَد فى آ يه 90، لكِنّ فى بَعضِ التَعاليقِ من «ديوان الحِميَرى» ذَكَر: أنّ أبَوَى السيّدِ أباضِيّانِ و الأباضِيّه من فِرَقِ الخَوارج. راجع ديوان الحميرى، ص 149.

در خواست فرزند پیامبر که خدا رد نمی کند

در خواست فرزند پیامبر که خدا رد نمی کند

حضرت امام حسن مجتبى بر اساس قرآن بود؛ روح و جسم او حقيقت قرآن بود. طهارت قرآن شراشر وجود او را گرفته، ظلماتْ مكانِ خود را به نور داده، دريك دنياى عظمت و علم و اراده به عظمت و علم و اراده خدا زندگى مى‏نمود.

كناسى از حضرت صادق عليه السّلام آورده است كه قال:

خَرَجَ الحَسَنُ بنُ عَلِىٍّ عَلَيهما السّلامُ فى بَعضِ عُمَرِهِ و مَعَهُ رَجُلٌ مِن وُلدِ الزُّبَيرِ، كانَ يَقُولُ بِإمامَتِهِ. فَنَزَلُوا فى مَنهَلٍ[1] مِن تِلكَ المَناهِلِ تَحتَ نَخلٍ يابِسٍ قَد يَبِسَ مِنَ العَطَشِ؛ فَفُرِشَ لِلحَسَنِ عَلَيه السّلامُ تَحتَ نَخلَة و فُرِشَ لِلزُّبَيرِىِّ بِحِذاهُ تَحتَ نَخلَة اخرَى. فَقالَ الزُّبَيرِىُّ- و رَفَعَ رَأسَهُ-: لَو كانَ فى هَذا النَّخلِ رُطَبٌ لَأكَلنا مِنهُ! فَقالَ لَهُ الحَسَنُ عليه السّلام: و إنَّكَ لَتَشتَهِى الرُّطَبَ؟ فَقالَ الزُّبَيرِىُّ: نَعَم! فَرَفَعَ [يَدَهُ‏] رَأسَهُ إلَى السَّماءِ فَدَعا بِكَلامٍ لَم أفهَمهُ؛ فَاخضَرَّتِ النَّخلَة ثُمَّ صارَت إلَى حالِها فَأورَقَت و حَمَلَت رُطَبًا. فَقالَ الجَمّالُ الَّذِى اكتَرَوا مِنهُ: سِحرٌ و اللهِ! فَقالَ الحَسَنُ عَلَيه السّلامُ: وَيلَكَ لَيسَ بِسِحرٍ! ولَكِن دَعوَة ابنِ نَبِىٍّ مُستَجابَة. قالَ: فَصَعِدُوا إلَى النَّخلَة فَصَرَمُوا ما [كانَ فِيهِ‏] فيها فَكَفاهُم.[2]

 «در يكى از سفرهاى عمره امام حسن مجتبى عليه السّلام با يكى از اولاد زبير كه قائل به امامت او بود همراه شدند. براى استراحت در منزلى از منازل بين راه فرود آمدند و در زير درخت خشك خرمائى نشستند. براى حضرت زير درخت خرمائى و براى زبيرى زير درخت ديگرى فراش گستردند. در اين وقت آن مرد سرش را بالا آورد و نگاهى به شاخه‏هاى خشك درخت خرما انداخت و گفت: اى كاش اين درخت خرما مى‏داشت و ما از آن تناول مى‏كرديم. امام مجتبى عليه السّلام رو به آن مرد نموده و فرمودند: خرما ميل دارى؟ عرض كرد: بلى. حضرت سر را به آسمان برداشتند و به كلامى تكلّم كردند كه من متوجّه معناى آن نشدم در اين هنگام درخت سبز شد و خوشه‏هاى خرما از آن آويزان گشت. در اين وقت ساربان رو كرد به آنها و گفت: قسم به خدا اين مرد سحر كرده است. امام مجتبى عليه السّلام فرمود: واى بر تو، اين سحر نيست ولى درخواست فرزند پيامبر است كه خداوند آنرا ردّ نمى‏كند. سپس افراد به بالاى درخت رفتند و آنقدر خرما چيدند كه همگى را كفايت نمود.»

                        انوارالملكوت، ج‏2، ص: 29



[1] منهل: جائى كه آب مى‏خورند.

[2] اثبات الهداة، ج 5، ص 144؛ الكافى، ج 1، ص 462؛ و در بحار الأنوار، ج 43، ص 323، از بصائر الدرجات ص 276 با اندكى اختلاف

ماه ما در نيمه ماه خدا پيدا شده

ماه ما در نيمه ماه خدا پيدا شده 
بنگرش ماه خدا روشن ز ماه ما شده

گشته در اين ماه يك ماه مبارك تابناك 
زين سبب ماه مبارك ماه بي همتا شده

آفتاب و ماه از نور جمالش مستنير 
قامت چرخ از قيام قامت او تا شده

روح و ريحان محمد سرو بستان علي 
زينت آغوش ناز زهره زهرا شده

سبط اكبر، سرور جمع جوانان بهشت 
كز ازل فرمان فرمانداري اش امضاء شده

خسرو شيرين زبان و شهد لب شكر سخن 
نوبر و نوشين روان و نوگل و زيبا شده

نام نيكويش حسن، خلقش حسن، خويش حسن 
حسن سر تا سر، ز پا تا سر، ز سر تا پا شده

آن چه خوبان جهان دارند از حسن و جمال 
جمله در وجه حسن بر وجه احسن جا شده

شه شده شهزاد گشته، ره شده رهبر شده 
سر شده سردار گشته، مه شده، مولي شده

مجمع اسماء حسني را كه «فادعوه بها» ست 
مظهر نص «له الاسماء والحسني» شده

لمعه اي از پرتو روي نكويش «والضحي» 
تار مويش لام «و الليل اذا يغشي» شده

از نگاه چشم مستش حور حيران در قصور 
قهرمان «يعمل الجهر و ما يخفي» شده

بر دم عيسي دميده تا مسيحا دم شده 
دست موسي را گرفته تا يد بيضا شده

همچو جدش مصطفي پيشاني نوراني اش 
نقش نور «سبح اسم ربك الاعلي» شده

همچو بابش مرتضي چون ماه در شبهاي تار 
نور بخش بي چراغان شب يلدا شده

خوان جودش «ربنا انزل علينا مايده» 
نان بي من و اذايش «من والسلوي» شده

طاق ابروي خمش، بر آن خم ابر و قسم 
در ره معراج ما چون «مسجد الاقصي» شده

نسل پاك احمد و حيدر حسين است و حسن 
اين دو دريا بار ديگر باز يك دريا شده

جاي پيغمبر حسن، جاي علي باشد حسين 
زين دو نور انوار نيكان جهان انشا شده

هر كه در حسن حسن حسن خداوندي نديد 
روز ديد از ديدن دادار نابينا شده

«فكرت خراساني»

اي علوي ذات و خدايي صفات

اي علوي ذات و خدايي صفات 
صدر نشين همه كاينات

سيد و سالار شباب بهشت 
دست قضا و قلم سرنوشت

زاده طوبي و بهشت برين 
نور خدا در ظلمات زمين

نور دل و ديده ختمي ماب 
سايه يي از پرتو تو آفتاب

علت غايي همه ممكنات 
عمر ابد داد به آب حيات

پاكترين گوهر نسل بشر 
جن و ملك بر قدمش سوده سر

صاحب عنوان بشير و نذير 
بر فلك وحي سراج منير

آينه پاك كه نور خدا 
تابد از اين آينه بر ماسوي

باب تو سر سلسله اولياست 
چشم پر از نور خدا مرتضي است

مادر تو دخت پيمبر بود 
آيه اي از سوره كوثر بود

پرده نشين حرم كبريا 
فاطمه آن زهره زهراي ما

عاشق كل حضرت سلطان عشق 
خون خدا شاه شهيدان عشق

با تو ز يك گوهر و يك مادر است 
ظل خدايي تواش بر سر است

آيه تطهير به شان شماست 
حكم شما امر اولوالامر ماست

سينه سيناي شما طور وحي 
نور شما شاخه اي از نور وحي

در رمضان ماه نشاط و سرور 
ماه دعا، ماه خدا، ماه نور

نورفشان شد ز دو سو آسمان 
در دو افق تافت دو خورشيد جان

وحي خدا از افق ايزدي 
نور حسن از افق احمدي

مشگ و گلاب بهم آميختند 
در قدح اهل ولا ريختند

اي رمضان از تو شرف يافته 
نور تو بر جبهه او تافته

نيمه ماه رمضان عزيز 
گيسوي مشگين تو شد مشگ ريز

نور خدا تافت از آن روي ماه 
خاصه از آن چشم درشت سياه

سرخي گل عكس گل روي توست 
ظلمت شب سايه گيسوي توست

روز كه خورشيد درخشان صبح 
سر زند از چاك گريبان صبح

سرخي آن نور و پگاه سپيد 
روي افق نقش تو آيد پديد

اي رخ تو در رمضان بدر ما 
هر سر موي تو شب قدر ما

ديده كه بي نور تو شد كور به 
سر كه نه در پاي تو، در گور به

بعد علي شاخص عترت تويي 
وارث ميراث نبوت تويي

مصلحت ملت اسلام و دين 
كرد تو را گوشه عزلت نشين

هيچ گذشتي چو گذشت تو نيست 
آنكه ز شاهي بكشد، دست كيست

صبر هم از صبر تو بي تاب شد 
كوزه شد و زهر شد و آب شد

بعد شهادت نكشيد از تو دست 
تير شد و بر تن پاكت نشست

سبزه بر آمد ز گلستان دين 
تا رخ سبز شد از زهر كين

ريشه دين گشت همايون درخت 
تا ز تو خورد آن جگر لخت لخت

ملت اسلام كه پاينده باد 
مشعل توحيد كه تابنده باد

هر دو رهين خدمات تواند 
شكر گزارنده ذات تواند

تا ابد اي خسرو والا مقام 
بر تو و بر دين محمد (ص) سلام

كلك «رياضي» كه گهر ريز شد 
زان نظر مرحمت آميز شد

رياضي يزدي