ورود کاربران

جبرئيل و نقش انگشتر

زيد بن عليّ از پدرش امام سجّاد زين العابدين عليه السلام حکايت نمايد:

روزي پيامبر اسلام صلّي اللّه عليه و آله، انگشتر خود را به امام عليّ بن ابي طالب عليه السلام داد و فرمود: اين انگشتر را نزد حکّاک برده، به او بگو که بر نگين آن: «محمّد بن عبداللّه» نوشته شود.

پیرمرد بهشتی

پیرمردی از بهشت

پیرمرد بهشتی

حکم بن عتیبه مى‏گوید: در حالى که در خدمت امام باقر علیه السّلام بودم و اطاق آکنده از جمعیّت بود ناگاه پیرمردى که بر عصاى پیکاندارى تکیه داشت، پیش آمد تا به در اطاق ایستاد و گفت: سلام بر تو اى فرزند رسول اللَّه و رحمت و برکات الهى بر تو باد، و سپس خاموش شد. امام باقر علیه السّلام فرمود: و سلام بر تو و رحمت و برکات الهى نثارت.

سپس پیرمرد به چهره رو به اهل مجلس کرد و گفت: سلام بر شما، و سپس خاموش شد، و همگى سلامش را پاسخ گفتند.

 

لطیفه

لطیفه

مرحوم مغفور جناب حاجی شیخ ابراهیم کلباسی گاهی در محضرش از بعضی شهود، برخی از مسائل را می پرسید.

روزی غسالی را به محضر ایشان بردند. آن جناب از غسال کیفیت غسل میت را پرسید و او با کمال ترس و احتیاط تقریر می نمود ؛ همین که مطلب به آخر رسید گفت : بعد از اتمام غسل چیزی آهسته به گوش میت می گویم . حاجی فرمود : چه می گویی ؟ گفت : می گویم شکر کن که زود مردی و تو را به نزد حاجی کلباسی به شهادت نبردند تا از تو کشف مسائل کند .

انیس الادباء ص97 

توقف علی علیه السلام در دکان میثم تمار

توقف علی علیه السلام در دکان میثم تمار

   فی « سفینة البحار» انفذ امیرالمؤمنین علیه السلام میثم التمار فی امر ، فَوَقَفَ علی باب دکانه فأتی رجل یشتری التمر فأمره بوضع الدرهم و رفع التمر ، فلما انصرف میثم وجد الدرهم بهرجاً فقال : فی ذلک فقال علیه السلام : فَإذَن یکون التمر مُرّاً فاذا هو بالمشتری رجع و قال هذا التمر مُرٌّ .

   علی علیه السلام میثم تمار را برای امری فرستاد ، خود در آنجا برای حراست دکان ایستاد ، مشتری آمد خرما بخرد علی علیه السلام فرمود : پول را بگذار و خرما بردار . چنین کرد ، چون میثم برگشت دید پول قلب است ، خدمتش عرض کرد ، فرمود : خرما هم تلخ است در این هنگام مشتری آمد عرض کرد این خرما تلخ است .

(گنجینه اخلاق / جامع الدرر فاطمی / ج 2/ ص 17 ) 

خبر سراقة بن جعشم

خبر سراقة بن جعشم
هنگامى كه حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله از غار ثور بطرف مدينه حركت فرمودند، سراقة بن جعشم بدنبال آن حضرت رفت، او در نظر داشت پيغمبر را دستگير كند و به مشركين تحويل دهد، تا جاه و مقام او در نزد آنها بيشتر گردد، وى حضرت رسول را تعقيب مينمود، موقعى كه به آن جناب رسيد يقين نمود كه به مقصود خود رسيده و هنگامى كه در پى فرصت بود و ميخواست نيت و قصد خود را انجام دهد ناگهان دست و پاى اسبش بزمين فرو رفت.