ورود کاربران

پس جهنم چه؟؟

در زمان عمر روزی اسقف نجران به مدینه آمد تا جزیه ی خود و سایر مسیحیان نجران را بپردازد.

عمر به او گفت :«اسلام بیاور»

اُسقف گفت :« شما مسلمانان میگویید خداوند تعالی بهشتی دارد که به اندازه ی آسمانها و زمین است بگو ببینم پس جهنم در کجاست ؟»

 

عمر ساکت شد و جواب او را ندانست .مسلمانان حاضر به او گفتند : یا امیرالمومنین جوابش را بده تا به اسلام طعنه نزند.

عمر سرش را پایین انداخت و همچنان ساکت بود و نمیتوانست جوابی بدهد.

در این هنگام مردی جلو در مسجد ظاهر شد. مردم نگاه کردند دیدند این مرد مخزن علم پیامبر، آقا امیرالمومنین علی بی ابی طالب علیهما السلام است . فریاد استغاثه و کمک را بلند کردند. عمر نیز با اطرافیانش از جایش برخاستند و گفتند: کجایی که ما را از شر این اسقف مسیحی خلاص کنی که با سخنانش بر ما پیروز شده ؟!

هرچه زودتر جوابش را بده که او قصد دین اسلام را کرده ، شما ماه آسمان تاریکی ها و پسر عموی رسول خدا صلی الله علیه و آله هستی .

حضرت صورتشان را به اسقف گردانند و فرمودند :« چه میگویی؟»

اسقف گفت :« شما مسلمانان میگویید بهشت به اندازه ی آسمان ها و زمین است ، پس جهنم کجاست ؟»

حضرت فرمودند:« ای اسقف ؛ وقتی شب می آید روز کجاست ؟»

اسقف گفت :« ای جوان ، تو که هستی ؟ بگذار من سوالاتم را از این مرد خشن بپرسم .»

و از عمر پرسید :«کدام زمین است که خورشید فقط یک بار در آن تابید؟»

عمر نتوانست جواب بدهد؛ لذا گفت : مرا از جواب دادن معاف کن و هر چه میخواهی بپرسی از علی بی ابی طالب بپرس .

و بعد به امیرالمومنین علیه السلام گفت : ای ابا الحسن، تو جوابش را بده.

حضرت فرمودند: « آن زمین کف دریایی است که خداوند تعالی برای حضرت موسی شکافت.»

اسقف گفت : «راست گفتی ای کسی که سرور قوم و قبیله اش است، بگو ببینم در  دنیا چه چیزی بین مردم هست که هرچه از آن بردارند کم نمیشود و بلکه زیادتر میگردد؟»

حضرت فرمودند:« قرآن کریم و تمام علوم و دانش ها.»

اسقف گفت :« راست گفتی ؛ حال بگو ببینم اولین پیامبری که نه از انسانها و نه از اجنه بود چه کسی است ؟»

حضرت فرمودند:« همان کلاغی که خداوند تعالی فرستاد تا به قابیل یاد دهد که چگونه بدن هابیل را که کشته بود دفن کند و به خاک بسپارد ؛ زیرا قابیل نمی دانست با آن چه کند.»

اسقف گفت:« راست گفتی ای جوانمرد؛ فقط یک سوال باقی ماند که میخواهم آن را از این شخص بپرسم .»

و به عمر اشاره کرد و گفت : « خدا کجاست ؟»

عمر عصبانی شد ولی خودداری کرد و چیزی نگفت . حضرت فرمودند:« عصبانی نشو تا نگوید از جواب دادن او ناتوان شده ای.»

عمر گفت :« تو جوابش را بده ای ابا الحسن.»

حضرت فرمودند:« روزی در محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بودم که یکباره فرشته ای نزد آن حضرت آمد و سلام کرد. حضرت فرمودند:« کجا بودی؟»

گفت :« نزد پروردگارم در بالای هفت آسمان .»

باز فرشته ی دیگری آمد حضرت فرمودند:« کجا بودی؟»

گفت : « نزد پروردگارم در قعر زمین هفتم .»

باز فرشته ی دیگری آمد حضرت فرمودند:« کجا بودی؟»

گفت : « نزد پروردگارم و جایی که خورشید طلوع میکند.»

آن گاه فرشته ی دیگری آمد و حضرت فرمودند:« کجا بودی؟»

عرضه داشت :« نزد پروردگارم در جایی که خورشید غروب میکند.»

تمام اینها به خاطر آن است که هیچ مکانی از خداوند خالی نیست، و خداوند درون چیزی نیست ،و روی چیزی نیست ،از هیچ چیزی گرفته و ساخته نشده است ؛ سلطنتش آسمانها و زمین را فراگسترده است ، هیچ چیز مانند او نیست و او شنوای بیناست ، هیچ چیز در آسمانها و زمین حتی به وزن ذره و کمتر و بیشتر از آن از دست او به در نمی رود ، آنچه را در آسمانها و زمین است میداند، و هیچ جایی سه نفر با هم به تنهایی سخن نمیگوند مگر آن که او چهارمی آنهاست ، و نه پنچ نفر مگر آن که او ششمی آنهاست ، و با تعداد کمتر و بیشتر نیز چنین است و همراه ایشان میباشد.

اسقف وقتی این سخنان را شنید گفت :« دستتان را دراز کنید؛ گواهی میدهم که خدایی جز الله نیست و محمد صلی الله علیه و آله و سلم پیامبر اوست و شما جانشین خدا در زمین هستید و وصی پیامبر خدا، و این شخص که در این مقام نشسته لیاقت آن را ندارد و شما لایق آن هستید .»

اینجا بود که آقا امیرالمومنین صلوات الله علیه تبسم کردند. 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید