ورود کاربران

قيام امام حسن عليه السلام بر عليه معاويه و پيمان شكنى ياران‏]

 قيام امام حسن عليه السلام بر عليه معاويه و پيمان شكنى ياران‏]

امام حسن عليه السّلام براى أمر خدا قيام كرد، مؤمنين هم از آن حضرت متابعت كردند. مردم هم آمدند و با آن حضرت بيعت كردند، گفتند:

اى پسر رسول خدا صلى اللّه عليه و آله ما حرف تو را گوش ميكنيم، و امر تو را اطاعت مينمائيم، امام حسن فرمود: دروغ ميگوئيد، بخدا قسم كه شما با آن كسى كه از من بهتر بود وفا نكرديد پس چگونه با من وفا خواهيد كرد و من چگونه بشما اطمينان پيدا كنم؟! اگر شما راست ميگوئيد وعده من و شما در مدائن در ميان لشكرگاه باشد.

 

وقتى كه امام حسن عليه السّلام سوار شد بيشتر آن مردم خلف وعده كردند و آن حضرت را تنها نهادند لذا آن بزرگوار بلند شد و خطبه خواند، پس از حمد و ثناى خدا و يادآور كردن آن مردم را از نعمتهاى خدا فرمود: أيها الناس! شما مرا فريب داديد همچنانكه آن كسى را كه پيش از من بود فريب داديد، خدا از طرف پيغمبر خود و اهل بيت او بشما جزاى خير ندهد.

بعد از من با كدام امام با اين كافر ستمكار قتال ميكنيد (يعنى معاويه) كه خود و پدرانش در قرآن مجيد بشجره ملعونه تعبير شده‏اند و هرگز بخدا و رسول ايمان نياورده‏اند، اظهار اسلام نكرده‏اند مگر از خوف شمشيرهاى حق، اگر از آنان باقى نماند مگر يك پيره‏زن بى‏دندان در حق دين خدا ظلم و ستم خواهد كرد.

آنگاه امام حسن عليه السّلام پياده شد، مردى از قبيله كنده را با (4000) نفر بجنگ معاويه فرستاد، دستور داد كه شهر انبار را لشكرگاه قرار دهد و هيچ‏گونه عملى انجام ندهد تا از طرف امام حسن عليه السّلام به او دستورى داده شود. همين‏كه آن شخص كندى وارد شهر انبار شد معاويه قاصد خود را نزد او فرستاد، به او وعده داده او را آرزومند كرد كه اموال مرغوب به او عطا نمايد، او را والى هر- جا كه از شام و جزيره را انتخاب كند بنمايد، مبلغ (50000) درهم از براى او فرستاد كه خرج سفرش باشد، آن مرد كندى كه دشمن‏ خدا بود رشوه و پول معاويه را قبول كرد و بسوى معاويه رفت.

 

بعد از آن امام حسن عليه السّلام بلند شد و خطبه خواند، پس از حمد، و ثناى خدا فرمود: أيها الناس! اين فلان مرد كندى بود كه من او را براى جنگ با دشمن خدا و پسر هند جگرخوار فرستادم ولى معاويه براى او رشوه فرستاد و او را بمتاع فناپذير و بى‏ارزش دنيا وعده داد و آرزومند كرد، او هم دين و آخرت خود را بدنيائى كه فانى و غير باقى است فروخت و متوجّه معاويه گرديد، من يك مرتبه ديگر بشما خبر دادم كه شما وفا و عهدى نداريد و خيرى نزد شما نخواهد بود، شما همه بندگان دنيائيد. من مردى را بجاى آن مرد كندى روانه ميكنم ولى مى‏دانم كه او هم نظير رفيق قبلى خود- بدون اينكه درباره عاقبت امر خود فكر كند و راجع بدين خود مراقب خدا باشد- خواهد بود.

پس حضرت امام حسن عليه السّلام مردى از قبيله مراد را با (4000) نفر بطرف معاويه روانه كرد، امام حسن با حضور داشتن مردم نزد آن مرد آمد و او را از بيوفائى و عهدشكنى بر حذر داشت همين‏كه آن مرد در شهر انبار وارد گرديد قاصد معاويه نظير همان رشوه و وعده‏هائى كه براى آن مرد كندى آورده بود براى او نيز آورد، آن شخص مرادى هم متوجّه معاويه شد درحالى‏كه دنياى خود را بر آخرت خود برگزيد و دين خود را بچيزى بى‏ارزش و فانى فروخت و جهنّم را براى خود انتخاب نمود.

بعد از آن امام حسن عليه السّلام بلند شده خطبه خواند و پس از آنكه حمد و ثناى خداى را بجاى آورد فرمود: من بشما ثابت كردم كه شما بعهد و پيمانى وفا نخواهيد كرد، آن شخص مرادى كه شما او را انتخاب نموديد عهدشكنى كرد و رفت، آنگاه عده‏اى از آن مردم بلند شدند و گفتند: گرچه آن دو نفر عهد خود را شكستند ولى ما بيوفائى نخواهيم كرد. امام حسن عليه السّلام فرمود: من بين خود و شما معذورم، با اينكه مى‏دانم كه شما هم باطن خوبى نداريد وعده من و شما در لشكرگاه من باشد كه در نخيله خواهد بود.

 

آنگاه حضرت امام حسن عليه السّلام خارج شد و لشكرگاه خود را در نخيله برقرار كرد، مدت ده روز در آنجا اقامت كرد، از آن مردمى كه ميگفتند: ما بيوفائى نخواهيم كرد جز يك عده قليلى كسى نزد آن حضرت نيامد. لذا امام حسن عليه السّلام بكوفه مراجعت كرد و خطبه خواند، پس از بجا آوردن حمد و ثناى خدا فرمود: عجب دارم از گروهى كه حياء و دين ندارند، عجب دارم از گروهى كه هر كدام بعد از ديگرى پيمان‏شكن و بى‏وفايند، بخدا قسم كه اگر من يارانى مى‏داشتم از براى اين امر (خلافت) قيام و نهضت ميكردم، بخدا قسم كه شما ابدا چاره و عدلى با پسر هند جگرخوار و بنى اميّه نخواهيد ديد و بهمين زودى شما را دچار بدترين عذاب خواهند كرد تا اينكه شما تمنا كنيد كه كاش غلام حبشى گوش بريده‏اى بر شما والى ميشد، آفت و مرگ و فقر بر شما باد اى بندگان و غلامان دنياى بى‏ارزش.

بعد از آن امام حسن عليه السّلام پياده شد و فرمود: من از شما و آنچه را كه غير از خدا ميخوانيد كناره‏گيرى مى‏نمايم. پس عده كمى از شيعيان أمير المؤمنين عليه السّلام بجهت اينكه خون امام حسن عليه السّلام را حفظ نمايند از آن بزرگوار متابعت كردند.

پسر هند جگرخوار (معاوية بن ابو سفيان) در زمان امامت‏ امام حسن مجتبى عليه السّلام بر مقام سلطنت غلبه يافت و لباس، پوشاك، فرش و اثاث خود را آنطور تهيه كرد كه پادشاهان عجم تهيه ميكردند عمل و رفتار معاويه همانطور است كه گفته شده است، سوارها گردش ميكردند و جريان را براى معاويه نقل مى‏نمودند.

ترجمه إثبات الوصية، متن، ص:286 الی290

 

تاثیر صلح امام مجتبی علیه السلام

تاثیر صلح امام مجتبی علیه السلام 

 محمّد بن مسلم از امام باقر عليه السّلام روايت مى‏كند كه فرمود: بخدا سوگند كارى كه امام حسن بن على علیه السلام كرد {صلح با معاویه} از هر آنچه خورشيد بدان تابيده بهتر بود.

بخدا سوگند منظور از اين آيه:

أَ لَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ قِيلَ لَهُمْ كُفُّوا أَيْدِيَكُمْ وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ

« آيا نديدى آن كسانى را كه بدانها گفته شده بود دست‏[ از جنگ‏] بداريد و نماز را به پا داريد و زكات دهيد»( سوره نساء/ آيه 77).

تنها فرمانبرى از امام است ولى ايشان خواهان جنگ شدند. و چون با حسين عليه السّلام جنگ بر آنها مقرّر شد گفتند: بار خدايا! چرا بر ما جنگ مقرّر داشتى؟ چرا ما را تا مدّتى كوتاه فرصت ندادى تا دعوتت را بپذيريم و از رسولان تو پيروى كنيم؟ مقصود آنها از تأخير همان زمان ظهور حضرت قائم عليه السّلام بود.

بهشت كافى / ترجمه روضه كافى، ص: 378


 

 

. سؤالات ملك روم از امام حسن مجتبى عليه السّلام‏

. سؤالات ملك روم از امام حسن مجتبى عليه السّلام‏

در «تفسير علىّ بن إبراهيم» در ذيل آيه فَرِيقٌ فِى الْجَنَّةِ وَ فَرِيقٌ فِى السَّعِيرِ روايت مفصّلى را، راجع به نبرد أمير المؤمنين عليه السّلام با معاويه و اطّلاع ملكِ روم از اين قضيّه، بيان ميكند و ميگويد كه ملكِ روم نامه‏اى به حضرت أمير المؤمنين عليه السّلام و نامه ديگرى‏ به معاويه نوشت كه: اعلم اهل بيت خود را بفرستيد تا من از آنها سؤالاتى كنم، و سپس در إنجيل نظر كنم و پس از آن به شما خبر دهم كه كداميك از شما به امر خلافت سزاوارتريد.

معاويه يزيد را فرستاد، و أمير المؤمنين امام حسن مجتبى را فرستادند.

و سپس قضيّه را مفصّلًا شرح ميدهد تا ميرسد به آنكه ميگويد:

از جمله سؤالاتى كه از امام حسن نمود اين بود كه ارواح مؤمنين پس از مرگ كجا جمع مى‏شوند؟ حضرت فرمود:

تَجْتَمِعُ عِنْدَ صَخْرَةِ بَيْتِ الْمَقْدِسِ فِى لَيْلَةِ الْجُمُعَةِ. وَ هُوَ عَرْشُ اللَهِ الادْنَى. مِنْهَا يَبْسُطُ اللَهُ الارْضَ وَ إلَيْهَا يَطْوِيهَا، وَ مِنْهَا الْمَحْشَرُ وَ مِنْهَا اسْتَوَى رَبُّنَا إلَى السَّمَآءِ، أَىِ اسْتَوْلَى عَلَى السَّمَآءِ وَ الْمَلئِكَةِ.

 «اجتماع مى‏كنند در نزد سنگ بيت المقدس در شب جمعه. و بيت المقدس عرش نزديك خداست. و از آنجا خداوند زمين را پهن كرد و بگستراند و به بيت المقدس زمين را در هم مى‏پيچد، و از آنجا محشر به پا ميگردد و از آنجا پروردگارِ ما بر فرشتگان و آسمان استيلا پيدا نموده و محيط شد.»

سپس ملك روم از ارواح كفّار و محلّ اجتماع آنان پرسش كرد. حضرت فرمود:

تَجْتَمِعُ فِى وَادِى حَضْرَمُوتَ، وَرَآءَ مَدِينَةِ الْيَمَنِ. ثُمَّ يَبْعَثُ اللَهُ نَارًا مِنَ الْمَشْرِقِ وَ نَارًا مِنَ الْمَغْرِبِ وَ يُتْبِعُهُمَا بِرِيحَيْنِ‏

شَدِيدَيْنِ فَيُحْشَرُ النَّاسُ.[1]

 «اجتماع مى‏كنند در وادى حضرموت در پشت شهر يَمَن. و سپس خداوند بر مى‏انگيزد آتشى را از طرف مشرق و آتشى را از طرف مغرب، و به دنبال آنها دو باد تند را بر مى‏انگيزد، پس مردم محشور ميگردند

معاد شناسى، ج‏3، ص: 275 و 276

 



[1] . تفسير علىّ بن إبراهيم» طبع سنگى، از ص 595 تا ص 599

سير علوم و تاريخ شيعه در عصر امام حسن مجتبى عليه السّلام‏

سير علوم و تاريخ شيعه در عصر امام حسن مجتبى عليه السّلام‏

در مباحث سابق دانستيم كه: حضرت امام حسن مجتبى عليه السّلام از كسانى بوده‏اند كه دعوت به كتابت حديث و تدوين سنَّت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلّم داشته‏اند، و در ميان مخالفين اين امر، مشهور و مشهود بوده‏اند. ولى مع الاسف نه از خود ايشان، و نه ازحضرت امام حسين سيّد الشهداء عليه السّلام، ما در باب فقه و تفسير و سنَّت نمى‏يابيم مگر چند حديث معدود.

آيا مى‏توان گفت از آنحضرت بعد از شهادت أمير المؤمنين عليه السّلام تا زمان شهادت خودشان كه ده سال تمام به طول انجاميد، حديثى از ايشان صادر نشده است؟! و أيضاً از حضرت سيّد الشّهداء عليه السّلام كه ده سال ديگر نيز حيات داشتند، و تا وقعه كربلا و عاشورا مجموعاً بيست سال طول كشيده است، حديثى از ايشان صادر نشده است، با آنكه محلّ مراجعه مردم و امام امَّت بوده اند؟!

نه!! البته چنين احتمالى نمى‏رود. و آنچه به ظنّ قريب به يقين به نظر مى‏رسد آن است كه در تمام طول اين مدّت، حكومت با معاويه بن أبى سفيان- عليه الهاوية و الخِذلان- بوده است. و وى به طورى كه در جميع تواريخ مى‏يابيم چنان امر را بر مسلمين تنگ گرفت و سخت نمود تا احدى جرأت نقل و حكايت حديث را نداشت، تا چه رسد به تدوين و كتابت آن.

معاويه در سفرى كه به مدينه نمود پس از بحث با قَيس بن سَعد بن عُبَادَه و بحث با عبد الله بن عباس، دستور داد تا منادى او در مدينه ندا در داد: هر كس روايتى و يا حديثى در شأن و فضيلت أبو تراب نقل كند، ذمّه خليفه از او بَرى است. خونش و مالش و عِرْضَش هَدَر است. بنابراين كسى جرأت نقل و روايت يك حديث را هم نداشت، مضافاً به آنكه به تمام استانداران و أئمّه جمعه و جماعات شهرها و ولايات نوشت: نه تنها از فضيلت على بن أبى طالب: أبو تراب چيزى بيان نكنند، بلكه در عقب نمازها بر همه واجب است او را سَبّ كنند.

مرحوم مظفّر، اجمال و شالوده حكومت معاويه، و ستم بر حضرت امام حسن عليه السّلام را بدين گونه بازگو مى‏كند:

آن ايَّام تر و تازه و جميل و مُشْرِق به نور حق، سپرى نشد مگر آنكه به دنبالش عصر ظلم و ظلمت: دوران و عصر معاويه، بر شيعه، ناگهان با ابر سياهى سايه افكند. شيعه در آن عصر بهره‏اى جز جور و اعتساف و فشار و سركوبى نيافت. گويا معاويه فقط امارت يافته بود تا در رسالتش حكم به نابودى و هلاكت جميع شيعه بنمايد، و گويا شيعيان تشيّع را اختيار كرده‏اند تا با گردنهاى خود به استقبال تيرها و كمانهاى جور و ستم او بروند.

حضرت أبو محمد امام حسن مجتبى عليه السّلام مُضطر و مجبور شد در هنگامى كه مردم او را مخذول نمودند با معاويه صلح و متاركه جنگ بنمايد. حضرت امام باقر عليه السّلام به طورى كه در «شرح نهج البلاغة» ج 3 ص 15 وارد است، مى‏فرمايد:

وَ مَا لَقِينَا مِنْ ظُلْمِ قُرَيْشٍ إيَّانَا وَ تَظَاهُرِهِمْ عَلَيْنَا؟! وَ مَا لَقِىَ شِيعَتُنَا وَ مُحِبُّونَا مِنَ النَّاسِ؟! إنَّ رَسُولَ اللهِ صلى الله عليه و آله و سلّم قُبِضَ وَ قَدْ أخْبَرَ أنَّا أوْلَى النَّاسِ بِالنَّاسِ. فَتَمَالَاتْ عَلَيْنَا قُرَيْشٌ حَتَّى أخْرَجَتِ الامْرَ عَنْ مَعْدِنِهِ، وَ احْتَجَّتْ عَلَى الانْصَارِ بِحَقِّنَا وَ حُجَّتِنَا. ثُمَّ تَدَاوَلَتْهَا قُرَيْشٌ وَاحِداً بَعْدَ آخَرَ حَتَّى رَجَعَتْ إلَيْنَا. فَنَكَثَتْ بَيْعَتَنَا، وَ نَصَبَتِ الْحَرْبَ لَنَا، وَ لَمْ يَزَلْ صَاحِبُ الامْرِ فِى صَعُودٍ كَوُدٍ حَتَّى قُتِلَ.

فَبُوِيعَ الْحَسَنُ سَلَامُ اللهِ عَلَيْهِ، وَ عُوهِدَ ثُمَّ غُدِرَ بِهِ وَ اسْلِمَ، وَ وَثَبَ عَلَيْهِ أهْلُ الْعِرَاقِ حَتَّى طُعِنَ بِخَنْجَرٍ فِى جَنْبِهِ، وَ نُهِبَ عَسْكَرُهُ، وَ عُولِجَتْ خَلَالِيلُ امَّهَاتِ أوْلَادِهِ، فَوَادَعَ مُعَاوِيَةَ، وَ حَقَنَ دَمَهُ وَ دِمَاءَ أهْلِ بَيْتِهِ، وَ هُمْ قَلِيلٌ حَقَّ قَلِيلٍ.

و روايت شده است كه: امام ابو جعفر محمد بن على الباقر عليه السّلام به بعضى از اصحاب خود گفت: اى فلان! «چه مصائبى از ستم قريش بر ما، و تظاهرشان و امدادشان به همديگر بر عليه ما را، ما تحمّل كرده‏ايم؟! و چه مصائبى از دست مردم به شيعيان ما و محبّان ما رسيده است؟!

رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلّم رحلت نمود در حالى كه خبر داد كه ما ولايتمان به مردم از ولايت خودشان به خودشان محكمتر و استوارتر و ثابت‏تر است. پس قريش دست به دست هم داده براى اخراج امر ولايت از معدن خود همدست و همداستان گرديدند، و با حقّ ما و با حجَّت و برهانى كه براى ما بود بر عليه انصار قيام نموده، استدلال و احتجاج نمودند. پس از آن قريش يكى پس از ديگرى امر ولايت را در ميان خود به نوبت گردانيدند تا نوبت به ما رسيد. در اين حال قريش بيعتى را كه با ما نموده بود شكست، و نيران جنگ را با ما بر پا كرد، و پيوسته دارنده اين امر ولايت و صاحب امارت در عقبه‏هاى كمر شكن و تنگه‏هاى طاقت فرسا بالا مى‏رفت، و با مشكلات فرسايش دهنده‏اى مواجه مى‏شد، تا بالأخره كشته گرديد.

و با امام حسن مجتبى عليه السّلام مردم بيعت نمودند، و با او معاهده و پيمان بستند، سپس پيمان شكنى كردند و او را يَله و رها ساختند. و اهل عراق بر وى هجوم آوردند تا به پهلوى او خنجر زدند، و لشگرش را غارت كردند و خلخالهاى كنيزانش را كه از آنها صاحب اولاد شده بود، كندند و بردند. بنابراين به ناچار او از جنگ با معاويه بر كنار رفت، و خون خود و خون اهل بيتش را حفظ كرد، با وجودى كه اهل بيتش در نهايت قلّت بودند.»

و چون حضرت امام حسن عليه السّلام با معاويه صلح كرد، شروط بسيارى را با او شرط نمود، از جمله آنكه: از سبِّ كسى كه اسلام به قدرت شمشيرش به پاخاسته است دست بردارد: آن اسلامى كه پايه هايش اينك براى معاويه و غير معاويه، قواعد حكومت و عرش فرماندهى را استوار نموده است. و از جمله آنكه: با شيعيان امرى كه موجب گزند و اذيّت باشد روا ندارد. امَّا همين كه معاويه به نُخَيْلَه رسيد، يا داخل كوفه شد و بر منبر بالا رفت، گفت: اى مردم آگاه باشيد: من به حسن بن على امورى را وعده داده‏ام كه عمل كنم؛ و تمام آن شروط زير دو قدم من مى‏باشد، اين دو قدم من!: ألَا إنِّى قَدْ مَنَّيْتُ الْحَسَنَ بْنَ عَلِىٍّ شُرُوطاً، وَ كُلُّهَا تَحْتَ قَدَمَىَّ هَاتَيْنِ![1]

أبو الفَرَج در «الْمَقَاتِل» مى‏گويد: معاويه نماز جمعه را در نُخَيْلَه انجام داد، و پس از آن به خطبه برخاست و گفت: إنِّى مَا قَاتَلْتُكُمْ لِتُصَلُّوا، وَ لَا تَصُومُوا، وَ لَا لِتَحُجُّوا، وَ لَا لِتُزَكُّوا! إنَّكُمْ لَتَفْعَلُونَ ذَلِكَ! إنَّمَا قَاتَلْتُكُمْ لِاتَأَمَّرَ عَلَيْكُمْ وَ قَدْ أعْطَانِىَ اللهُ ذَلِكَ وَ أنْتُمْ كَارِهُونَ!

«من با شما جنگ نكرده‏ام براى اينكه نماز بخوانيد، و نه براى اينكه روزه بگيريد، و نه براى اينكه حج بجاى آوريد، و نه براى اينكه زكوة بدهيد! شما اين كارها را انجام مى‏دهيد! من فقط با شما جنگ كرده‏ام تا اينكه بر شما حكومت كنم، و خداوند اين را به من عطا كرد، در حالى كه شما از حكومت من ناراضى مى‏باشيد!»

شريك در حديث خود مى‏گويد: هَذَا هُوَ التَّهَتُّكُ! «اين است پرده‏درى و پاره كردن ناموس خدا و احكام خدا!»

حضرت ابو محمد امام حسن مجتبى عليه السّلام تحقيقاً مى‏دانست: معاويه به هيچ يك از شروط او عمل نمى‏نمايد، وليكن فقط منظورش از اين شروط آن بوده است كه: غَدر و مكر او و شكستن عهود و پيمانهاى او براى مردم آشكارا گردد.

به دنبال اين شروط، معاويه چنان عمل كرد كه گويا با او شرط شده است كه مرتضى را سبّ كند، و شيعيانش را با آنچه در توان و قدرت خويشتن دارد تعقيب نمايد. معاويه تنها به سَبِّ كردن از سوى خود اكتفا نكرد تا آنكه به جميع عاملانش نوشت تا آن حضرت را بر بالاى منبرها، و بعد از هر نماز سبّ كنند.

و چون مورد عتاب و سرزنش اين امر شنيع قرار گرفت كه دست بردارد، در پاسخ گفت: لَا وَ اللهِ حَتَّى يَرْبُوَ عَلَيْهِ الصَّغِيرُ، وَ يَهْرَمَ الْكَبِيرُ. «سوگند به خدا دست از سبّ بر نمى‏دارم تا زمانى كه اطفال صِغار امَّت با سبِّ على، جوان گردند و با آن سبّ رشد و نمو و نما كنند، و تا زمانى كه با آن سبّ، بزرگان به صورت پيران فرتوت درآيند.»

روى اين اساس پيوسته سبِّ أمير المؤمنين عليه السّلام سنَّت جاريه‏اى شد تا دولت بنى اميَّه منقرض گشت غير از زمان خليفه ابن عبد العزيز در بعضى از بلاد. و از سبّ گذشته، معاويه به جميع عُمّالش نوشت: من ذمّه خود را بَرى نمودم از هر كس كه حديثى را در فضيلت ابو تراب روايت كند.[2]

معاويه به طور مداوم و مستمرّ، شيعيان على عليه السّلام را تعقيب كرد تا هر احترامى كه بود هتك و پاره شد، و هر عمل محرَّم بر اثر اين تعقيب بجاى آورده گرديد.

مَدايِنى بنابر نقل «شرح نهج البلاغة» ج 3، ص 15 گويد: از همه مردم مصائب و ابتلائات اهل كوفه بيشتر بود به سبب آنكه شيعيان على در آنجا بسيار بودند. لهذا معاويه، زياد بن أبيه را بر آن گماشت، و بصره را با كوفه ضميمه نمود. و چون زياد عارف به شيعيان در ايَّام على عليه السّلام بود لهذا سخت شيعه را تعقيب نمود، و در زير هر سنگ و كلوخى كه يافت بكشت. و آنان را به خوف و دهشت افكند، و دستها و پاها را قطع كرد، و به چشمها ميل كشيد، و بر بالاى شاخه‏هاى نخل به دار آويخت، و همه را از عراق بيرون كرد، و فرارى داد به طورى كه يك نفر شيعه سرشناس در عراق باقى نماند.

اين بود برخى از سيره و نهج و روش معاويه با شيعه. هيچ كس نبود كه جِهاراً و عَلَناً وَلاء أبو الحسن و آل محمد را بر زبان بياورد مگر آنكه چوبه دار را با دست خود بر روى گردنش حمل مى‏نمود، و با دست خود شمشير برَّان را بر گلويش مى‏ماليد. در اين گيرودار چه چاره‏اى جويند آنان كه إعلانشان بر تشيّع معروف بوده است؟ و امكان پوشيدن و كتم آن، و يا دور كردن و دفع آن را از خود نداشته‏اند، أمثال حُجْرُ بْنُ عَدى و اصحاب او، و عَمْرُو بْنُ حَمِق خُزَاعى و همقطارانش؟!

معاويه بر اين حدّ و اندازه از شقاوت خود توقّف نكرد تا آنكه اراده نمود امام شيعه: أبو محمد امام حسن مجتبى عليه السّلام را بكشد، و به دست زنش: جُعْدَةُ بِنْتُ أشْعَث، به او سمّ خورانيد، و بدين جهت به منظور و مراد خويشتن نائل آمد.[3]

معاويه چنان مى‏پنداشت كه: با دور كردن شيعه و حكم به هلاكت و نابوديشان و كشتن امامشان مى‏تواند بر قَضا و قَدَر غالب آيد، پس نام اهل بيت را از صفحه روزگار براندازد، و بر سخت‏ترين و جانكاه‏ترين دشمنانش يعنى شريعت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلّم فائق آيد، و آن را بر خاك مَذَّلَت بكوبد، وليكن يَأْبَى اللهُ إلَّا أنْ يُتِمَّ نُورَه[4] «خداوند، إبا و امتناع دارد مگر اينكه نور خود را كامل و تمام گرداند.» و عليرغم اين مساعى و كوششهاى عظيمه‏اى كه معاويه و همفكرانش براى حرب با اهل بيت بجاى آوردند، شأن اهل بيت پيوسته رفعت و سناء و منزلت و علوّ مرتبت يافت، به طورى كه امروزه با ديدگانت مشاهده مى‏نمائى.

دوران معاويه در مدّت قدرتش، بيست سال طول كشيد. و به طورى براى هدم اساس اهل بيت و از بنيان كندن و از بيخ و بن برانداختن جُذُور و ريشه‏هاى آن جدّيَّت داشت تا به جائى رسيد كه كسى كه به عواقب امور علم و اطّلاعى نداشت حتماً مى‏پنداشت كه: از طرفداران و پاسداران دين حتّى يك نفر كه بتواند در آتش بدمد، ديگر باقى نخواهد ماند. و رجال منكَر چنان بر رجال معروف غلبه كرده و پيروز گرديده‏اند كه حتّى يك نفر شخص شايسته كه شناخته شده باشد در عالم باقى نخواهد ماند، وليكن چند روزى بيش نگذشته بود كه تمام اسُس و قواعد و تمام بنيانهائى كه او ساخته بود و أعقابش تشييد و تحكيم نموده بودند، فرو ريخت، و حقّ با حجّت و برهانش، و با دليل و آثارش، بلندى يافت وَ الْحَقُّ يَعْلُو وَ لَوْ بَعْدَ حينٍ. «حقّ بالا مى‏رود گرچه پس از زمانى باشدو اين امرى است محسوس و براى اهل بصيرت، بالعيان مشهود و در هر عصر و زمان معلوم. و اهل أعصار سابقه به ما خبر داده‏اند، و از حقيقت اين سِرّ پرده برانداخته‏اند.

شَعْبى كه مُتَّهَم مى‏باشد به انحراف از أمير المؤمنين على عليه السّلام، به پسرش مى‏گويد: يا بُنَىَّ! مَا بَنَى الدِّينُ شَيْئاً فَهَدَمَتْهُ الدُّنْيَا، وَ مَا بَنَتِ الدُّنْيَا شَيْئاً إلَّا وَ هَدَمَتْهُ الدِّينُ. انْظُرْ إلَى عَلِىٍّ وَ أوْلَادِهِ! فَإنَّ بَنِى امَيَّةَ لَمْ يَزَالُوا يَجْهَدُونَ فِى كَتْمِ فَضَائلِهِمْ وَ إخْفَاءِ أمْرِهِمْ وَ كَأنَّمَا يَأخُذُونَ بِضَبْعِهِمْ إلَى السَّمَاءِ. وَ مَازَالُوا يَبْذُلُونَ مَسَاعِيَهُمْ فى نَشْرِ فَضَائِل أسْلَافِهِمْ وَ كَأنَّمَا يَنْشُرُونَ مِنْهُمْ جِيفَةً!

 «اى نور ديده پسرك من! هيچ چيز را دين بنا نكرده است كه دنيا بتواند آن را منهدم كند، و هيچ چيز را دنيا بنا نكرده است مگر آنكه دين آن را منهدم گردانيده است. نظر كن به على و فرزندانش كه بنى اميّه پيوسته در كتمان فضائل و إخفاء امرشان مى‏كوشيدند، و گويا بازو و زير بغل آنها را گرفته و به آسمان بالا مى‏برند، و به مردم معرّفى مى‏كنند، و پيوسته مساعى خود را در نشر فضائل أسلاف و نياكانشان مبذول داشته‏اند، و گويا جيفه و مردار آنان را نشر مى‏دهند و معرّفى مى‏نمايند!»

و عبد الله بن عُرْوَة بن زُبَيْر به پسرش مى‏گويد

: يَا بُنَىَّ! عَلَيْكَ بِالدِّينِ، فَإنَّ الدُّنْيَا مَا بَنَتْ شَيْئاً إلَّا هَدَمَهُ الدِّينُ، وَ إذَا بَنَى الدِّينُ شَيْئاً لَمْتَسْتَطِع الدُّنْيَا هَدْمَهُ. أَلَا تَرَى عَلِىَّ بْنَ أبِى طَالِبٍ وَ مَا يَقُولُ فِيهِ خُطَبَاءُ بَنِى امَيَّةَ مِنْ ذَمِّهِ وَ عَيْبِهِ وَ غِيبَتِهِ! وَ اللهِ لَكَأنَّمَا يَأخُذُونَ بِنَاصِيَتِهِ إلَى السَّماءِ!

ألَا تَرَاهُمْ كَيْفَ يَنْدُبُونَ مَوْتَاهُمْ وَ يَرْثِيهِمْ شُعَرَاوُهُمْ! وَ اللهِ لَكَأنَّمَا يَنْدُبُونَ جِيَفَ الْحُمُرِ![5]

 «اى نور ديده پسرك من! بر تو باد به ديندارى! چرا كه هر چه را دنيا آباد كند، دين‏آن را خراب مى‏كند، و اگر دين چيزى را آباد كند، در قدرت و توان دنيا نيست كه آن را خراب كند. آيا نمى‏بينى على بن أبى طالب را و آنچه را كه خطباى بنى امَّيه در مذمّت و عيب و غيبت او مى‏گويند؟! قسم به خداوند هر آينه گويا موى جلوى سر او را گرفته و به بالا برده و نشان مى‏دهند.

آيا نمى‏بينى چگونه ايشان بر مردگان خود ندبه و زارى مى‏كنند و شعرائشان مرثيه سرائى مى‏نمايند؟! قسم به خداوند هر آينه گويا بر جيفه‏ها و مردارهاى خران، ندبه و زارى مى‏نمايند!»

آرى در اين قضيّه و عكس العمل، غرابتى نمى‏باشد. چون خداوند أولياء خود را كه با نفوس و جانهاى ارزشمند، و با نفايس و تُحَف وجودى خويشتن در ذات خدا فداكارى و تضحيه و قربانى كرده‏اند رها ننموده و بى ياور نمى‏گذارد. و چگونه دشمنان خود را يارى كند در حالى كه آنان رايت جنگ با خدا و با أولياى خدا را برافراشته اند؟ إنَّ اللهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوْا وَالَّذِينَ هُمْ مُحْسِنُون [6]، [7] «خداوند حقّاً با كسانى است كه تقوى پيشه گرفته‏اند و كسانى كه حقّاً ايشان احسان كننده هستند».

امام شناسى، ج‏16، ص: 158 تا 165

 



[1] «الإمامة و السِّياسَة» ابن قتيبة دينورى ص 136 و «شرح نهج البلاغة» ابن أبى الحديد ج 4 ص 6 و «تاريخ طبرى» در حوادث سال 41، ج 6 ص 93 و «تاريخ عبرى» ص 186 و بسيارى از مصادر دگر.

[2] «شرح نهج البلاغة» ج 3 ص 15 نقلًا از مدائنى و ابن عرفه معروف به نفطويه.

[3] «تاريخ» ابو الفداء ج 1 ص 183 و «استيعاب» ابن عبد البرّ، و «مروج الذّهب» ج 2 ص 36 و «مقاتل الطّالبيّين»، و «شرح نهج البلاغة» ج 4 ص 4 و ص 7 و ص 468 و جمع ديگرى غير از ايشان. معاويه به دادن سم به تنهائى اكتفا ننمود بلكه چون خبر موت امام حسن 7 به او رسيد خود را به سجده به روى زمين انداخت به طورى كه طبرى و دميرى و أبو الفدا و ابن قتيبه و ابن عبد ربّه و غيرهم ذكر كرده‏اند. اى واعجبا از معاويه و جناياتى كه بجا آورده است!! گويا او خود را به سلطنت نرسانيده است مگر براى آنكه شريعت و ارباب شريعت را هلاك و نابود كند؟ و از اين عجيب‏تر آن است كه تو مى‏بينى: او حتّى تا امروز مدافعينى دارد كه از منهاج او دفاع مى‏كنند. ولادت حضرت مجتبى در نيمه شهر رمضان دو سال از هجرت گذشته و يا سه سال از هجرت گذشته، و ارتحالشان در هفتم ماه صفر سنه 50 از هجرت بوده است.

[4] ». آيه 9، از سوره 32: توبه.

[5] شرح نهج البلاغة» ابن أبى الحديد ج 2 ص 414.

[6] آيه 128، از سوره 16: نحل.

[7] «تاريخ الشِّيعة» مظفّر ص 20 تا ص 25.

سفر امام حسن عليه السّلام با پاى پياده به حج‏

سفر امام حسن مجتبى عليه السّلام با پاى پياده به حج‏

و از أبى اسامه[1] عن أبى‏عبدالله عليه السّلام روايتست كه: حضرت امام حسن در سالى پياده به مكّه حركت كردند؛ پاهاى آن حضرت ورم كرد. بعضى از بندگان آن حضرت گفتند: اگر سوار شوى اين ورم ساكن مى‏گردد. حضرت فرمود: أبَداً! وليكن در اين منزل كه مى‏رسيم مرد سياهى به تو رو مى‏آورد و با او روغنى است؛ آن روغن را بخر و هر چه خواهد بده، و در معامله مماكسه منما. بنده آن حضرت عرض كرد: مادر و پدرم فداى تو! ما تا بحال در اين راه به منزلى وارد نشده‏ايم كه كسى دوا داشته باشد. حضرت فرمود: بلى الآن در جلوى تو از يك منزل هم كمتر آن سياه را ملاقات خواهى نمود. پس يك ميل ديگر حركت كردند، ناگهان مرد سياه پديدار شد. حضرت به غلام فرمود: نزد اين مرد برو، روغن بگير و پولش را بده. مرد سياه گفت: اى غلام! اين روغن را براى كه مى‏خواهى؟ گفت: براى حسن بن على! گفت: مرا با خود بسوى او ببر. (إلى أن قال:) مرد سياه به حضرت عرض كرد: من غلام شما هستم، پول نمى‏خواهم، ولكن دعا كن در حق من كه خدا فرزند پسرى سالم به من عنايت كند كه دوستدار شما اهل بيت باشد؛ من الآن كه آمدم عيالم درد زائيدنش گرفته بود. حضرت فرمود: الآن برو بسوى منزلت، خداوند به تو يك پسر عنايت كرده است صحيح و سالم، و او از شيعيان ما خواهد بود.[2]

 



[1] اثبات الهداة، ج 5، ص 146؛ و بحار الأنوار، ج 43، ص 324، عن الخرائج.

[2] ذكر فى سفينة البحار، ج 1، ص 336، فى ضِمنِ تَرجُمَه السّيدِ إسماعيلَ الحِميَرى (ره) ما هذا لَفظُه: أقولُ: و فى «إثبات الوصيّه» إنّ والِدَ السيّدِ الحِميَرِى كانَ هو الأسوَدُ الَّذى أعطَى الدُّهنَ لِوَرَمِ قَدَمَى الحَسَن بنِ علىِّ بنِ أبى‏طالبٍ؛ و خَبرُ الأسوَد فى آ يه 90، لكِنّ فى بَعضِ التَعاليقِ من «ديوان الحِميَرى» ذَكَر: أنّ أبَوَى السيّدِ أباضِيّانِ و الأباضِيّه من فِرَقِ الخَوارج. راجع ديوان الحميرى، ص 149.