ورود کاربران

چند معجزه از وجود مقدس امام باقر علیه السلام

 

در ذکر معجزه آن حضرت به نقل از ابى بصیر
قـطـب راونـدى روایت کرده از ابوبصیر که گفت : با حضرت امام محمّدباقر علیه السلام داخـل مـسـجـد شـدیـم و مـردم داخـل مسجد مى شدند و بیرون مى آمدند، حضرت به من فرمود: بـپـرس از مـردم کـه آیـا مـى بـینند مرا، پس هرکه را که دیدم پرسیدم که ابوجعفر علیه السلام را دیدى ؟ مى گفت : نه ! در حالى که حضرت آنجا ایستاده بود تا آنکه ابوهارون کفوف یعنى نابینا داخل شد حضرت فرمود از این بپرس ، از او پرسیدم که آیا ابوجعفر را دیـدى ؟ گـفـت : آیـا آن حـضـرت نـیـسـت کـه ایستاده است ! گفت : از کجا دانستى ؟! گفت : چگونه ندانم و حال آنکه آن حضرت نورى است درخشنده .
و نـیـز ابـوبـصـیـر گـفـتـه کـه از حـضـرت بـاقـر عـلیـه السلام شنیدم که به مردى از اهـل افـریقیّه فرمود: حالت راشد چگونه است ؟ عرض کرد: وقتى که من بیرون آمدم از وطن زنـده و تندرست بود و سلام فرستاد بر شما، حضرت فرمود: چه زمان ؟ فرمود: دو روز بـعـد از بـیـرون آمـدن تـو، عـرض کـرد: بـه خدا سوگند مرض و علّتى نداشت ، حضرت فرمود: مگر هر که مى میرد به سبب مرض و علت مى میرد؟ راوى گوید: گفتم : راشد کیست ؟ فـرمـود: مردى از موالیان و محبان ما بود، سپس فرمود: هرگاه چنان دانستید که از براى مـا نـیست چشمهایى که ناظر بر شما باشد و گوشهایى که شنونده آوازهاى شما باشد، پـس بـد چـیـزى دانـسـتـه ایـد، بـه خـدا سـوگـنـد کـه بـر مـا پـوشـیـده نـیـسـت چـیـزى از اعـمـال شـمـا، پـس مـا را جـمـیـعـا حـاضـر دانـیـد و خـویـشـتـن را عـادت بـه خـیـر دهـیـد و از اهـل خیر باشید که به آن معروف باشید، به درستى که من به این مطلب امر مى کنم اولاد و شیعه خود را.


در حاضر شدن مرده به معجزه آن حضرت
قـطـب راونـدى از ابـو عـیـیـنـه روایـت کـرده کـه گفت : در خدمت حضرت امام محمدباقر علیه السـلام بـودم که مردى داخل شد و گفت : من از اهل شامم دوست مى دارم شما را و بیزارى مى جویم از دشمنان شما و پدری داشتم که بنى امیه را دوست مى داشت و با مکنت و دولت بود و جـز مـن فـرزنـدى نـداشـت و در رمـله مسکن داشت و او را بوستانى بود که خویشتن در آن خـلوت مـى نـمـود و چـون بـمـرد هـرچـنـد در طـلب آن مـال بـکوشیدم به دست نکردم و هیچ شک و شبهت نیست که محض آن عداوت که با من داشت آن مـال را بـنـهـفـت و از مـن مـخـفى ساخت . امام باقر السلام فرمود: دوست مى دارى که پدرت را بـنـگـرى و از وى پرسش کنى که آن مال در کدام موضع است ؟ عرض کرد: آرى ، سوگند بـه خـداى کـه بى چیز و محتاج و مستمندم ، پس آن حضرت مکتوبى برنگاشت و به خاتم شریف مزیّن داشت آنگاه به مرد شامى فرمود:
( اِنـْطـَلِقْ بـِهـذَا الْکـِتـابِ اِلَى الْبَقِیعِ حَتّى تَتَوَسَّطَهُ ثُمَّ نادِ ( یا دَرْجان ) فـَاِنَّهُ یـَاْتـیـکَ رَجـُلٌ مـُعـْتـَمُّ فـَاْدفـَعْ اِلَیـْهِ کـِتـابـى وَ قُلْ اَنَا رَسُولُ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ علیهم السلام فَاِنَّهُ یَاْتِیکَ فَاسْئَلْهُ عَمّا بَدالَکَ؛ )
ایـن مـکـتـوب را بـه جـانب بقیع ببر در وسط قبرستان بایست آنگاه ندا برکش و به آواز بـلنـد بـگـو: یا درجان ! پس شخصى که عمامه بر سر دارد نزد تو حاضر مى شود این مکتوب را به او ده و بگو من فرستاده محمّد بن على بن الحسین علیهم السلام هستم و از وى هرچه خواهى بازپرس ، مرد شامى آن مکتوب را برگرفت و برفت ، ابوعیینه مى گوید: چـون روز دیـگـر فـرا رسـیـد بـه خـدمـت حـضـرت ابـى جـعـفـر عـلیـه السـلام شـدم تـا حـال آن مـرد را بـنـگرم ناگاه آن مرد را بر در سراى آن حضرت بدیدم که منتظر اذن بود پـس او را اجازت دادند و همگى به سراى اندر شدیم ، آن مرد شامى عرض کرد: خدا بهتر دانـد کـه عـل خـود را در کـجـا بگذارد؛ همانا شب گذشته به بقیع شدم و به آنچه فرمان رفته بود کار کردم در ساعت همان شخص به آن نام و نشان بیامد و به من گفت از این مکان به دیگر جاى مشو تا پدر تو را حاضر نمایم ، پس برفت و با مردى سیاه حاضر شد و گفت : همان است لکن شراره آتش و دخان جحیم و عذاب الیم دگرگونش کرده است ، گفتم : تـو پـدر منى ؟ گفت : بلى ! گفتم : این چه حالتى است ؟ گفت : اى فرزند! من دوستدار بـنى امیه بودم و ایشان را بر اهل بیت پیغمبر که بعد از پیغمبر صلى اللّه علیه و آله و سـلم هـسـتـنـد بـرتـر مى شمردم از این روى خداى تعالى مرا به این هیئت و این عذاب و این عـقـوبـت مبتلا گردانید، و چون تو دوستدار اهل بیت بودى من با تو دشمن بودم از این روى تـو را از مـال خـود مـحروم نموده و آن را از تو مصروف داشتم و امروز بر این اعتقاد، سخت نادم و پشیمانم ، اى فرزند! به جانب آن بوستان من شو و زیر فلان درخت زیتون را حفر کـن و آن مـال را کـه صـد هـزار درهـم مـى باشد برگیر از آن جمله پنجاه هزار درهم را به حـضـرت مـحـمّد بن على علیه السلام تقدیم کن و بقیه را خود بردار. و اینک براى اخذ آن مال مى روم و آنچه حق تو است مى آورم ، پس روى به دیار خود نهاده برفت .
ابـوعـیـیـنـه مـى گـویـد: چـون سـال دیگر شد از حضرت امام محمدباقر علیه السلام سؤ ال کردم که آن مرد شامى صاحب مال چه کرد؟ فرمود: آن مرد پنجاه هزار درهم مرا آورد، پس مـن ادا کـردم از آن دیـنـى را کـه بـر ذمـه داشـتـم ، و زمـیـنـى در نـاحـیـه خـیـبـر از آن مـال خـریـدم و مـقـدارى از آن مـال را صـرف کـردم در صـله حـاجـتـمـنـدان اهل بیت خودم . 
مـؤ لف گـویـد: کـه ابـن شـهـر آشـوب نـیـز ایـن روایـت را بـه انـدک اخـتـلافـى نـقـل فـرمـوده و مـوافـق روایـت او آن مـرد شامى پدر خود را دید که سیاه است و در گردنش ریـسـمـانـى سـیـاه اسـت و زبـان خـود را از تـشـنـگـى مـانـن سـگ بـیـرون کـرده و سـربـال (پـیـراهـن ) سـیـاهى بر تن او است ، و در آخر روایت است که حضرت فرمود: زود باشد که این شخص ‍ مرده را نفع بخشد این پشیمانى و ندامت او بر آنچه تقصیر کرده در محبت ما و تضییع حق ما به سبب آن رفق و سرورى که بر ما وارد کرد.

 


منتهی الآمال-ج1-باب هفتم

مختصری از مناقب و فضائل امام باقر علیه السلام

 

در حلم و حسن خلق آن حضرت است :
شـیـخ طـوسـى از مـحـمـّد بـن سـلیـمـان از پـدر خـود روایـت کـرده کـه گـفـت : مـردى از اهـل شـام بـه خـدمـت حـضـرت امام محمدباقر علیه السلام رفت و آمدى داشتى و مرکزش ‍ در مدینه بود اما در مجلس محترم امام علیه السلام فراوان مى آمد و عرض مى کرد: همانا محبت و دوستى من با تو مرا به این حضرت نمى آورد و نمى گویم که در روى زمین کسى هست که از شـمـا اهـل بـیـت نـزد مـن مـبـغوض تر و دشمن تر باشد و مى دانم که طاعت یزدان و طاعت رسـول خـدا صلى اللّه علیه و آله و سلم و طاعت امیرالمؤ منین علیه السلام عداوت ورزیدن بـا شـمـا اسـت لکـن تـو را مـردى فـصـیـح اللّسـان و داراى فـنـون و فـضـائل و آداب و نـیـکـو کـلام مـى نـگـرم از ایـن روى بـه مـجـلس تو مى آیم ، اما حضرت ابـوجعفر علیه السلام به او به خوبى و خیر سخن مى فرموده  وَ یَقُولُ لَنْ تَخْفى عَلَى اللّهِ خافِیَةٌ  ؛ هیچ چیز در نزد یزدان پنهان نیست .
بالجمله ؛ روزى چند بر نگذشت که مرد شامى رنجور گردید و درد و رنجش شدت یافت و چون ثقیل و سنگین گردید ولىّ خویش را بخواست و گفت چون بمردم و جامه بر من کشیدى بـه خـدمـت مـحـمّد بن على علیهما السلام بشتاب و از حضرتش ‍ مساءلت کن که بر من نماز بگزارد و هم در خدمتش معروض دار که من خود با تو این سخن گذاشته ام .
بـالجـمـله ؛ چون شب به نیمه رسید گمان کردند که وى از جهان برفته است ، پس او را در هم پوشانیدند و در بامداد ولىّ او به مسجد درآمد و درنگ فرمود تا آن حضرت از نماز خود فراغت یافت  وَ تَوَرَّکَ وَ کانَ عَقَّبَ فى مَجْلِسِهِ  ، یعنى متوّرکا جلوس فرموده ظـاهـر پـاى راسـت را در بـاطـن پـاى چپ قرار داده بود و در مجلس ‍ خود به تعقیب نماز مى پرداخت . عرض کرد: یا اباجعفر! همانا فلان مرد شامى هلاک شد و از تو خواستار گردید که بر او نماز گزارى ، فرمود: کلاّ اِنَّ بِلادِ الشّامِ بِلادُ بَرْدٍ وَ الْحِجازَ بِلادُ حَرِّ وَ لَهَبُها شَدیدٌ فَانْطَلِقْ فَلا تَعْجَلْ عَلى صاحِبِکَ حَتّى اتِیکُمْ؛ 
یـعـنـى چنین نیست که پندارید و دانسته اید که او هلاک شده چه بلاد شام سخت سرد است و بـلاد حـجـاز گـرمـسـیـر و سـورت گـرمـایـش سـخـت اسـت ، بـاز شـو و در کار صاحب خود تعجیل مکن تا نزد شما شوم ، پس آن حضرت برخاست و وضو بساخت و دیگرباره دو رکعت نماز بگذاشت و دست مبارک را چندان که خداى خواست در برابر چهره مبارک خود به جهت دعا بـرافراشت پس به سجده درافتاد تا آفتاب چهره گشود، پس برخاست و روانه شد به مـنـزل مـرد شـامـى و چـون داخـل آنجا شد آن مرد را بخواند شامى عرض کرد لبّیک ، یابن رسـول اللّه ! آن حضرت او را بنشاند و تکیه داد او را و شربت سویقى طلب کرده به او بیاشامانید و اهلش را فرمود شکم او را و سینه او را از طعام سرد آکنده و خنک گردانند و آن حضرت بازگشت و چیزى برنگذشت که شامى صحت و شفا یافت و به حضرت ابى جعفر عـلیه السلام بشتافت و عرض کرد با من خلوت فرماى آن حضرت چنان کرد، شامى عرض نـمـود: شـهـادت مـى دهـم کـه تو حجت خدایى بر خلق خدا و تویى آن باب که باید از آن درآمـد و هـرکـس بـیرون از این حضرت به راهى دیگر پوید و با کس دیگر گوید خائب و خـاسـر اسـت و بـه ضـلالتـى دور دچـار است . امام علیه السلام فرمود:  وَ ما بَدالَکَ؟  تو را چه پیش آمد و نمودار گردید؟ گفت : هیچ شک و شبهت ندارم که روح مرا قابض کـردنـد و مـرگ را بـه چشم خویش معاینه کردم و به ناگاه صداى منادى برخاست چنانکه بـه گـوش خویش بشنودم که ندا همى کرد که روح وى را بر تنش بازگردانید که محمّد بن على علیه السلام از ما مسئلت نموده است . حضرت ابوجعفر علیه السلام به او فرمود:  اَما عَلِمْتَ اَنَّ اللّهَ یُحِبُّ الْعَبْدَ وَ یُبْغِضُ عَمَلَهُ وَ یُبْغِضُ الْعَبْدَ وَ یُحِبُّ عَمَلَهُ؟  مـگـر نـدانـسته اى که خداى تعالى دوست مى دارد بنده اى را و عملش را مبغوض مى دارد، و مـبغوض مى دارد بنده اى را و دوست مى دارد کردارش را، یعنى گاهى چنین مى شود، چنانکه تـو در حـضرت خداوند مبغوض بودى اما محبت و دوستى تو با من در پیشگاه یزدان مطلوب بود.
و بـالجـمله ؛ راوى گوید: آن مرد شامى از آن پس از جمله اصحاب ابى جعفر علیه السلام گردید.


 

در عطاى آن حضرت است :
شیخ مفید از حسن بن کثیر روایت کرده که گفت شکایت کردم به حضرت امام محمدباقر علیه السـلام از حـاجت خویشتن و جفاى اخوان ، فَقالَ:  بِئْسَ اْلاَخُ اَخٌ یَرْعاکَ غَنِیّا وَ یَقْطَعُکَ فـَقـیرا  ؛ یعنى نکوهیده برادرى است آن برادر که در زمان توانگرى و غناى تو با تـو بـه دوسدر عطاى آن حضرت است :

 

شیخ مفید از حسن بن کثیر روایت کرده که گفت شکایت کردم به حضرت امام محمدباقر علیه السـلام از حـاجت خویشتن و جفاى اخوان ، فَقالَ:  بِئْسَ اْلاَخُ اَخٌ یَرْعاکَ غَنِیّا وَ یَقْطَعُکَ فـَقـیرا  ؛ یعنى نکوهیده برادرى است آن برادر که در زمان توانگرى و غناى تو با تـو بـه دوسـتـى و مـعاشرت باشد و در حالت فقر و فاقه قطع رشته مودّت و آشنایى کند.
آنگاه غلام خویش را فرمان کرد تا کیسه اى که هفتصد درهم داشت بیاورد؛
فقال علیه السلام :  اَسْتَنْفِقْ هذِهِ فَاذا نَفِدَتْ فَاَعْلِمْنى . 

 

و بـه روایـتـى  اِسْتَعِنْ بِهذِهِ عَلَى الْقُوتِ فَاذا فَرَغْتَ فَاَعْلِمْنى  ؛ یعنى این جمله (مقدار) را در مخارج خویش به کار بر و چون به مصرف رسانیدى مرا آگاه کن .ـتـى و مـعاشرت باشد و در حالت فقر و فاقه قطع رشته مودّت و آشنایى کند.
آنگاه غلام خویش را فرمان کرد تا کیسه اى که هفتصد درهم داشت بیاورد؛
فقال علیه السلام :  اَسْتَنْفِقْ هذِهِ فَاذا نَفِدَتْ فَاَعْلِمْنى .  
و بـه روایـتـى  اِسْتَعِنْ بِهذِهِ عَلَى الْقُوتِ فَاذا فَرَغْتَ فَاَعْلِمْنى  ؛ یعنى این جمله (مقدار) را در مخارج خویش به کار بر و چون به مصرف رسانیدى مرا آگاه کن .

 


منتهی الآمال-ج1-باب هفتم