اخبار وارده بر امامت حضرت ابو الحسن هادى عليه السّلام
1- اسماعيل بن مهران گويد: هنگامى كه حضرت ابو جعفر عليه السّلام در مرتبه اولى از مدينه بطرف بغداد حركت دادند عرض كردم من از اين مسافرت تو بيمناك هستم اكنون بفرمائيد امام بعد از شما كيست؟ راوى گويد امام در اين هنگام صورت خود را بطرف من كرد و خنديد و سپس فرمود: من در اين سال از دنيا نخواهم رفت و در مرتبه دوم كه معتصم او را احضار كرد بار ديگر سؤال خود را تكرار كردم امام عليه السّلام گريه كرد باندازهاى كه محاسنش تر شد و بعد فرمود: اين مسافرت برايم خطر دارد و امامت بعد از من در دست پسرم علي خواهد بود.
2- مرحوم كلينى از خيرانى و او از پدرش كه از خدمتگزاران و ملازمين حضرت ابو جعفر جواد عليه السّلام بود روايت ميكند كه وى گفت: احمد بن محمد بن عيسى اشعرى در هنگام سحر خدمت آن جناب ميرسيد و از حالات وى جويا ميشد، در اين بين گاهى يكى از رسولان كه بين حضرت جواد و پدرم رفت و آمد ميكردند مىآمد و با پدرم به گفتگو مى پرداخت و احمد بن محمد از مجلس بيرون ميشد.
يكى از روزها كه پدرم با رسول حضرت جواد گرم گفتگو بود، و احمد بن محمّد هم در كنارى دور از ما نشسته بودند، و ليكن گفتار ما را استماع ميكردند، در اين هنگام مرديكه بين من و حضرت ابو جعفر رفت و آمد ميكرد گفت: پيشوا و سيد تو سلامت مى رساند، و ميفرمايد: من خواهم رفت و امر امامت در دست فرزندم علي قرار خواهد گرفت و شما همان طورى كه پس از پدرم به امامت من معتقد شديد بايد بعد از من هم به امامت وى اعتقاد پيدا كنيد.
بعد از اين كه آن مرد رفت احمد بن محمد بن عيسى بار ديگر جاى خود برگشت و به پدرم گفت: وى به شما چه گفت، پدرم گفت: مطلب خيرى در ميان گذاشت، احمد گفت: من كلام شما را شنيدم و گفتههاى او را اظهار كرد، پدرم به او گفت: خداوند استراق سمع را حرام كرده و فرموده: در امور ديگران كنجكاوى نكنيد، اما اكنون كه اين مطلب را شنيدى نگهدارى كن در يك روز به آن احتياج پيدا خواهد شد، و در جايى اين موضوع را اظهار نكن و در اخفاء آن بكوش.
پدرم هنگام صبح اين مطلب را در ده نسخه نوشتند و به ده نفر از بزرگان دادند و گفتند: اگر من از دنيا رفتم شما اين رقعهها را باز كنيد و از مضمون آن مطلع گرديد، راوى گويد: هنگامى كه حضرت جواد از دنيا رفتند پدرم در منزل او ماندند، تا آنگاه كه گروهى از رؤساى اماميه در پيرامون محمد بن فرج رخجى جمع شدند و راجع به امام بعد از جواد عليه السّلام گفتگو ميكردند.
در اين هنگام محمد بن فرج نامهاى براى پدرم نوشت و به او اطلاع داد كه گروهى از شيعيان نزد من جمع شدهاند و اگر از شهرت نميترسيدم با اين جماعت نزد شما مىآمدم و اكنون شما هم در اين اجتماع شركت كنيد، پدرم سوار شد و بطرف منزل محمّد بن فرج رفت، آن جماعت به پدرم گفتند: تو در اين موضوع چه نظرى دارى؟ پدرم گفت: اشخاصى كه رقعهها را دارند حاضر كنيد.
هنگامى كه آن ده نفر حاضر شدند و رقعهها را باز كردند، پدرم گفت: من به اين موضوع اعتقاد پيدا كردهام، بعضى از آنها گفتند: ما دوست داريم در اين باره شاهد ديگرى هم داشته باشيم، پدرم گفت: اينك ابو جعفر اشعرى حاضر است و مرا تصديق ميكند و اين قضيه را همان طورى كه شنيده نقل ميكند.
پدرم از ابو جعفر اشعرى درخواست كرد تا در باره اين واقعه شهادت دهد، و ليكن وى توقف كرد و از شهادت خوددارى نمود، پدرم او را به مباهله دعوت كرد و از خداوند ترسانيد، پس از اينكه مطلب بر وى ثابت شد و دانست توطئهاى در كار نيست شهادت داد و قول پدرم را تصديق كرد، و گفت: توقف من از اين جهت بود كه ميخواستم اين شرافت براى مردى از عرب بماند، و اين جماعت پس از اين به امامت حضرت هادى عليه السّلام معتقد شدند.
اخبار در اين باب زياد است، و اجماع بر امامت وى قائم است، و كسى هم در زمان وى مدعى امامت نشده، و از اين جهت محلى براى ايراد ساير روايات نيست، و چون در اين زمان دشمنان ائمه قدرت و شوكت داشتند و لذا آن بزرگواران در تقيه شديدى بسر مىبردند، و از اين جهت شيعيان احتياج به نصوص داشتند تا امام بعدى را بشناسند.
ترجمه إعلام الورى ص 471الی473