ورود کاربران

كثير به چه مقدار ميگويند؟ ( مناظرات و كلمات قصار امام هادي عليه السلام )

كثير به چه مقدار ميگويند؟ ( مناظرات و كلمات قصار امام هادي عليه السلام )

مرحوم طبرسي از ابوعبدالله زيادي نقل نموده: وقتي كه متوكل مسموم شد نذر كرد اگر خدا او را عافيت دهد مال كثيري را صدقه بدهد. هنگامي كه عافيت يافت از فقهاي دربار پرسيد: مال كثير چه مقدار است؟ در جواب به اختلاف سخن گفتند بعضي هزار درهم و بعضي ده‌هزار درهم و بعضي ديگر صدهزار دينار گفتند و امر مشتبه شد. حسن كه يكي از دربانان متوكل بود به وي گفت: اگر از اين (امام هادي عليه‌السلام) جواب درست و حق را بياورم چه چيزي به من خواهي داد؟ متوكل گفت: اگر جواب صحيح و حق را آوردي ده‌هزار درهم به تو مي‌دهم وگرنه صد تازيانه به تو خواهم زد. حسن گفت: راضي‌ام. پس خدمت امام علي النقي عليه‌السلام آمد و از حضرت سوال نمود، امام عليه‌السلام فرمود: به او بگو: هشتاد درهم صدقه بدهد، جريان را به متوكل گفت، گفت: علت و سبب آن را از حضرت بپرس. حسن از حضرت پرسيد، فرمود: همانا خداي عزوجل به پيامبرش فرموده است: (و لقد نصركم الله في مواطن كثيره) [213] خدا شما را در جاهاي كثيري ياري نمود، و ما جنگ‌هاي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را شماره نموديم هشتاد جنگ بوده است. حسن برگشت و جريان را به متوكل گفت، خوشحال گرديد و ده‌هزار درهم به وي داد. 

طبابت عجيب امام هادي عليه السلام براي متوكل عباسي

طبابت عجيب امام هادي عليه السلام براي متوكل عباسي

ابراهيم بن محمد طاهرى گويد: متوكل عـباسى در اثر دمليكه در آورد بيمار شد و نزديك به مرگ رسيد، كسى هم جراءت نداشت آهـنـى بـه بـدن او رسـانـد (و زخمش را عمل كند) مادرش نذر كرد: اگر او بهبودى يافت از دارائى خـود پـول بـسـيارى خدمت حضرت ابوالحسن على بن محمد (امام هادى عليه السلام ) فـرسـتـد. فـتـح بـن خـاقـان (تـرك ، وزيـر و نـويـسـنـده مـتـوكل ) بمتوكل گفت : اى كاش نزد اين مرد (امام هادى عليه السلام ) مى فرستادى ، زيرا حـتـمـا او راه مـعـالجـه اى كـه سـبـب گـشـايـش تـو شـود مـى دانـد. مـتـوكـل شـخـصـى را نـزد حـضـرت فرستاد و او مرضش را به حضرت توضيح داد پيغام آورنده برگشت و گفت : دستور داد، درده روغن را گرفته ، يا گلاب خمير كنند و روى زخم گـذارنـد، چـون ايـن مـعـالجـه را بـه آنـهـا خبر دادند، همگى مسخره كردند (مجلسى كسب را پشكل زير دست و پاى گوسفند هم معنى كرده ).
فتح گفت : بخدا كه او نسبت به آنچه فرموده داناتر است ، درده روغن را حاضر كردند و چـنـانـكـه فـرمـوده بـود عـمـل كـردنـد و روى دمـل گـذاردنـد، مـتـوكـل را خـواب ربـود و آرام گـرفت ، سپس سرباز كرد و هر چه داشت (از چرك و خون ) بـيـرون آمد. مژده بهبودى او را بمادرش دادند، او ده هزار دينار نزد حضرت فرستاد و مهر خـود را بـر آن (كـيـسـه پول ) بزد، متوكل چون از بستر مرض برخاست بطحائى علوى ، نـزد او سـخـن چـيـنـى كـرد كـه بـراى امـام هـادى پـول و اسـلحـه مـى فـرسـتـنـد، مـتـوكـل بـسـعـيـد دربـان گـفـت : شـبـانـه بـر او حـمـله كـن ، و هـر چـه پول و اسلحه نزدش بود، بردار و نزد من بياور.
ابـراهـيـم بـن مـحـمـد گـويـد: سـعـيـد دربـان بـه مـن گـفـت : شـبـانـه بـه مـن زل حضرت رفتم و با نردبانى كه همراه داشتم به پشت بام بالا رفتم ، آنگاه چون چند پـله پائين آمدم ، در اثر تاريكى ندانستم چگونه بخانه راه يابم ناگاه مرا صدا زد كه ! اى سـعـيـد! هـمانجا باش تا برايت چراغ آورند، اندكى بعد چراغ آوردند، من پائين آمدم . حضرت را ديدم جبه و كلاهى پشمى در بر دارد و جانمازى حصيرى در برابر اوست ، يقين كـردم نـماز مى خواند، به من فرمود: اتاقها در اختيار تو، من وارد شدم و بررسى كردم و هـيـچ نـيـافـتـم . در اتـاق خـود حـضـرت ، كـيـسـه پـولى بـا مـهـر مـادر مـتـوكل بود و كيسه سر بمهر ديگرى ، به من فرمود: جانماز را هم بازرسى كن . چون آن را بـلنـد كـردم ، شـمـشـيـرى سـاده و در غـلاف ، در زيـر آن بـود، آنها را برداشتم و نزد مـتـوكـل رفـتـم ، چـون نـگـاهـش بـمـهـر مـادرش افـتـاد كـه روى كـيـسـه پول بود، دنبالش فرستاد، او نزد متوكل آمد.
يـكـى از خـدمـتـگـزاران مـخـصـوص بـه مـن خـبـر داد كـه مـادر مـتـوكـل به او گفت : هنگامى كه بيمار بودى و از بهبوديت نااميد گشتم ، نذر كردم ، اگر خـوب شـدى از مـال خـود ده هـزار ديـنـار خدمت او فرستم ، چون بهبودى يافتى ، پولها را نـزدش فـرسـتـادم و ايـن هـم مـهـر مـن اسـت بـر روى كـيـسـه . مـتـوكـل كـيـسـه ديـگـر را گـشـود، در آن هـم چـهـار صـد ديـنـار بـود، سـپـس كـيـسـه پول ديگرى بآنها اضافه كرد و به من دستور داد كه همه را خدمت حضرت برم ، من كيسه هـا را بـا شـمـشـيـر خـدمتش بردم و عرض كردم : آقاى من ! اين ماءموريت بر من ناگوار آمد، فرمود: (((ستمگران بزودى خواهند دانست كه چه سرانجامى دارند آخر سوره 26))).

 


اصول كافي ج2 ص 424 حديث 4

 

مـخـتصرى از فضایل ومناقب ومکارم اخلاق امام هادي علیه السلام است

مـخـتصرى از فضایل ومناقب ومکارم اخلاق امام هادي علیه السلام

واکتفا مى شود به چند خبر:

آب گرم وآماده وضو

اول ـ شـیـخ طـوسـى از ( کافور خادم ) روایت کرده که گفت : حضرت امام على نقى عـلیـه السـلام فـرمـود بـه مـن کـه فـلان سـطـل را در فـلان مـحـل بـگـذار که من وضو بگیرم از آن براى نمازم وفرستاد مرا پى حاجتى وفرمود چون بـرگـشـتى سطل را بگذار که مهیا باشد براى وقتى که من خواستم آماده نماز شوم . پس آن حـضـرت بـر قـفـا خـفـت تـا خـواب کـنـد ومـن فـراموش کردم که فرمایش حضرت را به عمل آورم وآن شب ، شب سردى بود، پس یک وقت ملتفت شدم که آن حضرت برخاسته براى نـمـاز ویـادم آمـد کـه مـن سـطـل آب را نـگـذاشـتـم در آن مـحـل کـه فـرموده بود. پس از جاى خود دور شدم از ترس ملامت آن حضرت ومتاءلم بودم از جـهـت آنـکـه آن حـضـرت بـه تـعـب ومـشـقـت خـواهـد افـتـاد بـراى تـحـصـیـل آن سـطل آب ، ناگاه مرا ندا کرد نداء غضبناک ، من گفتم : انا للّه چه عذر آورم ؟ بـگـویم فراموش کردم چنین کارى را و چاره اى ندیدم از اجابت آن حضرت ، پس رفتم به خدمتش به حال رعب وترس ، فرمود: واى بر توآیا ندانستى رسم وعادت مرا که من تطهیر نـمـى کـنـم مـگـر بـه آب سـرد، بـراى مـن آب گـرم نـمـودى ودر سـطـل کـردى . گـفـتـم : بـه خـدا سـوگـنـد کـه مـن نـه سـطـل را در آنجا گذاشتم ونه آب در آن کردم ، فرمود: اَلْحَمْدُللّهِ به خدا قسم که ما ترک نخواهیم کرد رخصت خدا راورد نخواهیم کرد عطاى اورا، حمد خداوندى را که قرار داد ما را از اهـل طـاعـتـش وتـوفـیق داد ما را به اعانت نمودن از براى عبادتش ، همانا پیغمبر صلى اللّه عـلیـه وآله وسـلم فـرمـود کـه خـداونـد غـضـب مـى کـن بـر کـسـى کـه قبول نکند رخصتش را.

احترام مخالفان به امام هادى علیه السلام

دوم ـ ونیز شیخ روایت کرده به متوکل گفتند: هیچ کس چنان نمى کند که توبا خود مى کنى در بـاب عـلى بـن مـحـمـّد تـقـى ؛ زیـرا کـه هـر وقـت [بـه ] مـنزل تووارد مى شود هرکس که در سراى است اورا خدمت مى کند به حدى که نمى گذارند کـه پـرده بـلند کند ودر را باز کند وچون مردم این را بدانند مى گویند اگر خلیفه نمى دانـسـت اسـتحقاق اورا از براى این امر این نحورفتار با اونمى نمود بگذار اورا وقتى که داخـل خـانـه مى شود خودش پرده را بلند کند وبرود همچنان که سایرین مى روند وبه او برسد همان تعبى که به سایرین مى رسد. متوکل فرمان داد که کسى خدمت نکند على نقى عـلیـه السـلام را واز جـلواوپـرده را بـلنـد نـکـنـد ومـتـوکـل بـسیار اهتمام داشت که از خبرها ومـطـالبـى کـه در مـنزلش واقع شده مطلع شود لاجرم کسى را گماشته بود که خبرها را بـراى اومـى نـوشـت پـس نـوشـت آن مـرد بـه مـتـوکـل کـه عـلى بـن محمّد علیه السلام چون داخـل خانه شد کسى پرده را از جلوبلند نکرد لکن بادى وزید به حدى که پرده را بلند کـرد وآن حـضـرت بـدون زحـمـت داخـل شـد. مـتـوکل گفت مواظب باشند وقت بیرون رفتنش را. دیـگـربـاره آن گـماشته متوکل نوشت که بادى بر خلاف باد اولى وزید وپرده را بلند کـرد کـه آن حـضـرت بـدون تـعـب بیرون رفت . متوکل دید که در این کار فضیلت حضرت ظـاهـر مـى شـود فـرمـان داد کـه بـه دسـتـور سـابـق رفـتـار کـنـید وپرده از پیش اوبلند کنید.

احترام بى اختیار

سـوم ـ امـین الدّین طبرسى از محمّد بن حسن اشتر علوى روایت کرده که گفت : من و پدرم بر در خـانـه مـتـوکـل بـودیـم ومـن در آن وقـت کـودک بـودم وجـمـاعـتـى از طـالبـیـیـن و عـباسیین وآل جعفر حضور داشتند وما واقف بودیم که حضرت ابوالحسن على هادى علیه السلام وارد شـد تـمـامـى مـردم بـراى اوپـیـاده شـدنـد تـا آنـکـه حـضـرت داخـل خـانـه شـد. پـس بـعضى از آن جماعت به بعضى دیگر گفتند که ما چرا پیاده شدیم بـراى ایـن پسر نه اواز ما شرافتش بیشتر است ونه سنش زیادتر است ، به خدا سوگند که براى اوپیاده نخواهیم شد. ابوهاشم جعفرى گفت : به خدا که وقتى اورا ببینید براى اوپـیـاده خـواهـیـد شـد در حالى که خوار باشید. پس زمانى نگذشت که آن حضرت تشریف آوردنـد چـون نـظـر ایـشـان بر آن حضرت افتاد تمامى براى اوپیاده شدند ابوهاشم به ایـشـان فـرمـودنـد: آیـا شـمـا نـگـفـتـید که ما پیاده نمى شویم براى او چگونه شد پیاده شـدیـد؟! گـفـتـند: به خدا سوگند که نتوانستیم خوددارى کنیم تا بى اختیار پیاده شدیم .

 

سلمانى حضرت آدم علیه السلام در حج

چـهـارم ـ شـیـخ یـوسـف بـن حاتم شامى در ( درّالنظیم ) وسیوطى در ( درّالمنثور ) از ( تاریخ خطیب ) نقل کرده از محمّد بن یحیى که گفت : روزى یحیى بن اکثم در مـجـلس واثـق باللّه خلیفه عباسى سؤ ال کرد در وقتى که فقها حاضر بودند که کى تـراشـیـد سـر آدم عـلیه السلام را هنگامى که حج کرد؟ تمامى مردم از جواب عاجز ماندند. واثـق گـفـت کـه مـن حـاضـر مـى کـنـم کـسـى را کـه جـواب ایـن سـؤ ال را بگوید، پس فرستاد به سوى حضرت هادى علیه السلام وآن جناب را حاضر کرد، پـس پرسید که یا اباالحسن خبر بده ما را که کى تراشید سر آدم علیه السلام را وقتى کـه حـج مـى گذاشت ؟ فرمود: سؤ ال مى کنم از تویا امیرالمؤ منین علیه السلام که مرا از ایـن سـؤ ال عـفـونـمـایـى ، گـفـت : قـسـم مـى دهـم تـورا کـه جـواب بـگـویـى . فـرمـود: الحال که قبول نمى کنى ، پس به درستى که پدرم خبر داد از جدم از پدرش از جدش ‍ که رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیه وآله وسلم فرمود که براى تراشیدن سر آدم علیه السلام جبرئیل ماءمور شد یاقوتى از بهشت آورد وبه سر مالید موهاى سرش ریخت وبه هرجا که روشنى آن یاقوت رسید آنجا حرم گردید.

تدبیر براى رفع مشکل مؤ من

پـنـجـم ـ شـیخ اربلى روایت کرده که حضرت هادى علیه السلام روزى از سرّ من راءى به قـریـه اى بـیـرون رفـت بـراى مـهـمـى کـه روى داده بود براى آن حضرت ، پس مردى از عـربـهـا بـه طـلب آن حـضـرت بـه سـرّ من راءى آمد. گفتند: با وى که حضرت به فلان قریه رفته آن عرب به قصد آن حضرت به آن قریه رفت . چون به خدمت آن جناب رسید حضرت از اوپرسید: چه حاجت دارى ؟ گفت : من مردى مى باشم از عربهاى کوفه از متمسکین بـه ولاء جـدت حـضرت امیرالمؤ منین علیه السلام وعارض شده مرا دینى سنگین که سنگین کـرده مـرا حـمـل آن ونـدیـدم کسى را که قضا کند آن را جز تو، حضرت فرمود: خوش باش وشـاد بـاش . پس آن مرد را فرود آورد. پس چون صبح گردید حضرت به آن مرد فرمود که من حاجتى به تودارم وتورا به خدا که خلاف حاجت من ننمایى ، اعرابى گفت : مخالفت نمى کنم . پس نوشت آن حضرت ورقى به خط خود واعتراف کرد در آن که بر آن حضرت است که به اعرابى دهد مالى را و تعیین کرده بود آن را در آن ورقه واندازه آن به قدرى بـود کـه زیـادتر بود از دینى که او داشت وفرمود که بگیر این خط را پس در وقتى که رسـیـدیم به سرّ من راءى بیا نزد من در وقتى که نزد من جماعتى از مردم باشند ومطالبه کـن ایـن وجه را از من ودرشتى کن بر من در مطالبه وتورا به خدا که خلاف این نکنى . آن عرب گفت : چنین کنم و گرفت خط را پس وقتى که حضرت به سرّ من راءى رسید وحاضر شـدنـد نزد آن حضرت جماعت بسیارى از اصحاب خلیفه وغیر ایشان ، آن مرد آمد وآن خط را بیرون آورد ومطالبه کرد وبه همان نحوکه حضرت اورا وصیت فرموده بود رفتار کرد. حـضـرت بـه نـرمـى ومـلایـمت با تکلم کرد وعذر خواهى نمود ووعده داد که وفا خواهم کرد وتورا خوشدل خواهم ساخت . این خبر به متوکل رسید امر کرد که سى هزار درهم به سوى آن حضرت حمل کنند چون آن پولها به آن حضرت رسید گذاشت تا آن مرد آمد، فرمود: این مـالهـا را بـگـیـر ودیـن خـود را ادا کـن ومـابـقـى آن را خـرج اهـل وعـیـال خـود کـن ومـا را مـعـذور دار. اعـرابـى گـفـت : یـابـن رسـول اللّه ! بـه خـدا سـوگـنـد کـه آرزوى مـن در کـمـتـر از ثـلث ایـن مـال بـود ولکـن ) اَللّهُ اَعـْلَمُ حـَیـْثُ یـَجـْعـَلُ رِسـالَتـَهُ ) وگـرفـت آن مال را ورفت .

 ایثار شگفت انگیز حضرت خضر علیه السلام

مـؤ لف گـوید: این منقبت از آن حضرت شبیه است به آنچه که از جناب خضر علیه السلام روایـت شـده وآن روایـت چـنـیـن اسـت کـه دیـلمـى در ( اعـلام الدّیـن ) نـقل کرده از ابى امامه که حضرت رسول صلى اللّه علیه وآله و سلم فرمود به اصحاب خـود آیـا خـبـر نـدهـم شـمـا را از خـضـر؟ گـفـتـنـد: آرى یـا رسـول اللّه . فـرمـود: وقـتـى راه مـى رفـت در بـازارى از بـازارهـاى بـنـى اسـرائیـل نـاگاه چشم مسکینى به اوافتاد پس گفت : تصدق کن بر من خداوند برکت دهد در تـو، خـضـر گـفـت : ایـمان آوردم به خداوند هرچه خداى تقدیر فرمود مى شود، در نزد من چـیـزى نـیـست که به تودهم . مسکین گفت : قسم مى دهم به وجه خدا که تصدق کنى بر من کـه مـن مى بینم خیر را در رخساره تووامید دارم خیر را در نزد تو، خضر گفت : ایمان آوردم بـه خـداونـد بـه درسـتـى که سؤ ال کردى از من به وسیله امرى بزرگ ، نیست در نزد من چـیـزى کـه بـدهـم آن را بـه تـومـگر اینکه بگیرى من را وبفروشى . مسکین گفت : چگونه راسـت مـى آیـد ایـن ؟ خـضـر گـفـت : سـخـن حـق مـى گـویـم بـه تـوبـه درسـتـى کـه سـؤ ال کردى از من به امرى بزرگ ، سؤ ال کردى از من به وجه رب من پس بفروشى مرا. پس اورا پـیـش انـداخـت به سمت بازار وبه چهارصد درهم فروخت . پس مدتى در پیش ‍ مشترى مـانـد کـه اورا بـه کارى وانمى داشت ، پس خضر گفت : تومرا خریدى به جهت خدمت کردن پـس بـه کـارى مـن را فرمان ده ، گفت : من ناخوش دارم که تورا به زحمت اندازم زیرا که توپیرى وبزرگ . گفت به تعب نخواهى انداخت یعنى هرچه بگویى قادرم بر آن ، گفت : پـس بـرخـیز واین سنگها را نقل کن . وکمتر از شش نفر در یک روز نمى توانستند آنها را نـقـل کـنـنـد، پـس بـرخـاسـت در هـمـان سـاعـت آن سـنـگـهـا را نقل کرد. پس آن مرد گفت : ( اَحْسَنْتَ وَ اَجْمَلْتَ ) ! کار نیکوکردى وطاقت آوردى چیزى را که احدى طاقت نداشت .

پس براى آن مرد سفرى روى داد پس به خضر، گفت : گمان مى کنم شخص امینى هسى پس جانشین من باش براى من ونیکوجانشینى کن ومن خوش ندارم که تورا به مشقت اندازم ، گفت : بـه مـشـقـت نمى اندازى ، مرد گفت : قدرى خشت بزن براى من تا برگردم پس آن مرد به سـفـر رفـت وبـرگـشـت وخـضـر بـراى اوبناى محکمى کرده بود. پس آن مرد به اوگفت از تـوسؤ ال مى کنم به وجه خداوند که حسب توچیست وکار توچون است ؟ خضر فرمود: سؤ ال کـردى از مـن بـه امـر عـظـیـمـى بـه وجـه خـداون عـز وجل ووجه خداوند مرا در بندگى انداخته اینک به توخبر دهم ، من آن خضرم که شنیده اى ، مـسـکـیـنـى از مـن سـؤ ال کـرد چـیـزى نـبـود نـزد مـن بـه اودهـم پـس سـؤ ال کـرد از مـن بـه وجـه خداوند عز وجل ، پس خود را در قید بندگى اودرآوردم ومرا فروخت وبـه تـوخـبـر دهـم ، هـر کـس کـه از اوسـؤ ال کـنـنـد بـه وجـه خـداونـد عـز وجـل پـس ‍ رد کـند سائل را وحال آنکه قادر است بر آن ، مى ایستد روز قیامت ونیست در روى اوپوست وگوشت وخون جز استخوان که مضطرب است وحرکت مى کند. مرد گفت : تورا به مـشـقـت انداختم ونشناختم ، فرمود که باکى نداشته باش نگاه داشتى من را واحسان کردى ، گـفـت پـدر ومادرم فداى توحکم کن در اهل ومال من آنچه خداوند بر تومکشوف نموده ، یعنى در ایـنـجـا باش وهرچه خواهى بکن یا تورا مختار کنم هرجا که خواهى بروى ، فرمود: مرا رهـا کـن تـا عـبـادت کنم خداوند را، چنین کرد. پس خضر فرمود: حمد مر خدایى را که مرا در بندگى انداخت آنگاه مرا نجات داد.

لشکر امام هادى علیه السلام

شـشـم ـ قـطـب راوندى روایت کرده که متوکل یا واثق یا یکى دیگر از خلفاء امر کرد عسکر خـود را کـه نـود هزار بودند از اتراک که در سرّ من راءى بودند که هر کدام توبره اسب خود را از گل سرخ پر کنند ودر میان بیابان وسیعى در موضعى روى هم بریزند، ایشان چـنـیـن کـردنـد وبـه مـنـزله کـوه بـزرگـى شـد واسـم آن را تل مخالى (11) نهادند. آنگاه بالاى آن رفت وحضرت امام على نقى علیه السلام را نـیـز بـه آنـجـا طـلبید وگفت : شما را اینجا خواستم تا مشاهده کنى لشکرهاى مرا، وامر کـرده بـود لشـکـریـان را کـه بـا زیـنت واسلحه تمام حاضر باشند وغرضش آن بود که شـوکـت واقـتـدار خـود را بـنـمـایـد تـا مـبـادا آن حـضـرت یـا یـکـى از اهـل بـیـت اواراده خـراج بـر اونـمـایـد. حـضـرت فرمود: مى خواهى من نیز لشکر خود را بر تـوظـاهـر کـنـم ؟ گـفت : بلى ، پس حضرت دعا کرد وفرمود: نگاه کن ! چون نظر کرد دید مابین آسمان وزمین از مشرق ومغرب پر است از ملائکه وتمام شاکى السلاح بودند! خلیفه چـون دیـد او را غـش عـارض شـد چـون به هوش آمد حضرت فرمود: ما به دنیاى شما کارى نـداریـم مـا مـشـغـول به امر آخرت مى باشیم بر توباکى نباشد از آنچه گمان کرده اى یـعـنـى اگـر گـمـانـت آن اسـت کـه مـا بـر تـوخـروج مـى خـواهـیـم بـکـنـیـم از ایـن خیال راحت باش ما این اراده را نداریم .

استحباب روزه چهار روز سال

هفتم ـ شیخ طوسى ودیگران روایت کرده اند از اسحاق بن عبداللّه علوى عریضى که گفت : اخـتـلاف شـد مـابـیـن پدرم وعموهایم در میان چهار روزى که مستحب است روزه گرفتن آن در سال ، پس سوار سدند ورفتند خدمت حضرت على نقى علیه السلام ودر آن هنگام آن حضرت در ( صریا ) مقیم بود پیش از آنکه به سرّ من راءى رود. پس از آنکه ایشان خدمت آن جـنـاب رسـیـدنـد آن حـضـرت فـرمـود: آمـده ایـد کـه از مـن سـؤ ال کـنـیـد از ایـامـى کـه در سـال روزه اش مـستحب است ؟ گفتند: بلى ! ما نیامدیم مگر براى تـعـیـیـن ایـن مـطـلب . فـرمـود: آن چـهـار روز یـکـى هـفـدهـم ربـیـع الا ول است وآن روزى است که روزى خدا صلى اللّه علیه وآله وسلم در آن متولد شده ، ودیگر روز بـیـسـت وهـفـتـم رجـب اسـت وآن روزى اسـت کـه مـبـعـوث شـده در آن روز رسول خدا صلى اللّه علیه وآله وسلم ، وسوم روز بیست وپنجم ذى القعده است وآن روزى است که در آن روز زمین پهن شده است ، وچهارم روز هیجدهم ذى حجه است وآن روز غدیر است .

 فضایل وخصلت هاى امام هادى علیه السلام

هـشـتـم ـ قـطـب راونـدى گفته که در حضرت على بن محمّد هادى علیه السلام جمع شده بود خـصـال امـامـت وکـامـل شـده بـود در آن حـضـرت فـضـل وعـلم وخصال خیر و تمامى اخلاق آن حضرت خارق از عادت بود مانند اخلاق پدران بزرگوارش وشب که داخل مى شد رومى کرد به قبله ومشغول به عبادت مى گشت وساعتى از عبادت باز نمى ایستاد وبر تن نازنینش جبه اى بود از پشم وسجاده اش بر حصیرى بود.(14) واگر ما ذکر کنیم محاسن شمایل آن جناب را کتاب طولانى مى شود. صاحب ( جنات الخلود ) گفته که آن حضرت متوسط القامة بود وروى مبارکش سرخ وسفید وچشمهایش فـراخ وابـروهـایـش گـشـاده وچـهـره اش ‍ دلگـشـا، هـر کـه غـمـیـن بـودى بر روى مبارکش نـگـریـسـتـى غـمـهـا زایـل شدى ، ومحبوب القلوب وصاحب هیبت بودى وهرچند دشمن به وى بـرخـوردى تـمـلق نـمـودى و پـیوسته لب مبارکش در تبسم وذکر خدا بودى ودر راه رفتن گـامـهـا را کـوچـک گـذارده پـیاده رفتن بر آن حضرت دشوار بود واکثر در راه رفتن بدن مبارکش عرق کردى


منتهي الآمال ج2 باب 12

سير علوم و تاريخ شيعه در عصر امام هادي عليه السّلام‏

سير علوم و تاريخ شيعه در عصر امام هادي عليه السّلام‏

  حضرت امام محمّد تقى عليه السّلام از دنيا رحلت نمودند در زمانى كه حضرت امام علىّ النّقىّ الهادى كودكى شش ساله و يا هشت ساله بودند، همان طور كه امامت به پدرشان در سنّ هفت سالگى داده شد.

آن حضرت ملجأ و مرجع و پناه و آبشخوار واردين علم، و مرتع خَصْب راودين دانش و عرفان شيعه بوده‏اند. جميع شيعيان از مَشْرَعَة علمش سيراب، و از مرتع تازه و دل افزاى ربيع دانش و معرفتش سير مى‏گرديده‏اند همان طورى كه با پدران نورانى و روشن ضمير او رفتار مى‏نموده‏اند.

و اين امرى است كه اذهان و افكار را به تأمّل وا مى‏دارد و انظار و بصائر را متوجّه و ملتفت مى‏سازد.

آيا امكان دارد پسرى كه سنَّش اين مقدار است در ميان مردم بوده باشد و قرائت و كتابت را به طورى كه مُشاهَد و مشهود مى‏باشد خوب بداند، وليكن أبداً معرفتى يا علمى را دارا نباشد؟!

اگر آن طور است، پس چگونه وى جامع علوم است؟! و مسأله‏اى از وى سؤال نمى‏شود مگر آنكه جوابش فوراً در نزد او حاضر است؟! و چگونه در بيان مسأله‏اى ابتدا به سخن نمى‏كند مگر آنكه در اظهارات و پديده‏هاى از مكنوناتش عقول را متحيّر مى‏نمايد؟!

آيا اين حقايق در غير كسانى كه خداوند ايشان را به علم و عرفان مُلْهَم گردانيده است تصوّر دارد؟!

اگر آنان بر غير سبيل علوم مُلْهمه الهيّه بوده‏اند، معنى نداشت مشايخ علم و فضل در برابر ايشان خاضع و تسليم شوند، و از آنها به طور أخذ هر مأمومى از امامش أخذ علوم و حقايق نمايند، و در آنها ببينند و بنگرند كه: آنان حجّت خدا و معصوم از هر رجس و پليدى بوده، و عالِم به جميع أشياء و مسائل مى‏باشند.

و اگر آن امامان چنين نبودند، يعنى طبق رويت و مشاهده آن شيوخ و علماء نمى‏گشتند، حوادث و امتحانات و احتجاجاتى كه پيوسته رخ مى‏داد آن گونه رأى و عقيده را درباره ايشان تكذيب مى‏نمود.

حضرت امام على الهادى عليه السّلام در مدينه باقى ماندند، و شيعيان براى تفقّه در دين، و اغتنام از محاسن أخلاقشان از هر جهت و ناحيه به سويشان كوچ مى‏نمودند تا سنه 236. و در آن عصر زمام امور و حكم به دست متوكّل بود، و وى با على و اهل بيت على: بغض شديدى داشت، مضافاً به آنكه وى را نديمانى إحاطه كرده بودند كه همه ايشان به نَصْب و عداوتِ على عليه السّلام مشهور و معروف بوده‏اند. از ايشان هستند على بن جَهم شاعر شامى كه از بنى شامَه است، و عمرو بن فرُّخ رَخْجى، و أبو السِّمط از اولاد مروان بن أبى حَفْصة از مواليان بنى اميّه، و عبد الله بن محمد بن داود هاشمى معروف به ابن اتْرُجَه.

كار و منهاج اين ندماء و اطرافيان اين بود كه متوكّل را از علويّين مى‏ترسانيدند، و به او اشاره مى‏نمودند تا ايشان را دور كند، و از آنان إعراض نمايد و إسائه كند. از اين گذشته او را تحسين مى‏نمودند تا به آبائشان كه مردم عقيده‏مند به علوّ منزلت و مرتبتشان در دين بودند، با سخن ناهنجار و زشت و قبيح مواجهه كند. بارى، دست از متوكّل بر نداشتند و پيوسته بر اين امور به او اصرار و إبرام مى‏نمودند تا ظهور پيدا نمود از وى آن داستان معروف و مشهورى كه جگرها را آتش مى‏زند:

ابن اثير در حوادث سنه 236 در ج 7 ص 18، و ابن جرير در ج 11 ص 44 و صاحب «فَواتُ الْوَفَيات» در ج 1 ص 133 ذكر نموده‏اند آن فعلى را كه متوكّل با قبر حسين عليه السّلام انجام داد. قبر را منهدم كرد و بر روى آن كِشت و زراعت نمود و تخم پاشيد، و آب داد، و مردم را منع كرد از زيارتش- الى غير ذلك از آنچه كه از وى‏ به ظهور رسيد.

صاحب كتاب «فَواتُ الْوَفَيات» كه خود به ناصبى بودن معروف مى‏باشد، مى‏گويد: مسلمين از اين فعل متوكّل متألّم گشتند. اهل بغداد بر ديوارهاى آن شتم و سبِّ او را نگاشتند، و دِعْبِل خُزاعى و ديگران او را در شعر خود هجو نمودند. و در اين باره ابن سِكِّيت مى‏گويد، و برخى گفته‏اند از بَسَّامى مى‏باشد

         : تَاللهِ إنْ كَانَتْ امَيَّةُ قَدْ أتَتْ             قَتْلَ ابْنِ بِنْتِ نَبِيِّهَا مَظْلُوماً 1

             فَلَقَدْ أتَتْهُ بَنُو أبِيِه بِمِثْلِهِ             فَغَدَا لَعَمْرُكَ قَبْرُهُ مَهْدُوماً 2

             أسَفُوا عَلَى أنْ لَا يَكُونُوا شَارَكُوا             فِى قَتْلِهِ فَتَتَبَّعُوهُ رَمِيماً 3

 

1- «سوگند به خداوند اگر بنى اميّه متصدّى كشتن پسر دختر پيغمبرشان از روى ظلم و عدوان گشتند؛

2- پس تحقيقاً پسران پدرش همان كشتار را با او انجام دادند. و سوگند به جانت كه قبرش را مهدوم و خراب نمودند.

3- تأسُّف داشتند كه چرا در كشتن او با بنى اميّه مشاركت نداشتند، اينك آمدند و به استخوانهاى پوسيده او در ميان قبر جنايت كردند.»

متوكّل در إسائه به اهل بيت و أوليائشان بدانچه بر سر قبر امام حسين عليه السّلام آورد بس نكرد بلكه در تعقيب و اسائه به هر فردى كه يا در نَسَب و يا در مذهبْ علوى بود از هيچ كوششى دريغ ننمود.

حضرت امام أبو الحسن الهادى عليه السّلام را از مدينه به سامرّاء در سنه 236 وارد كرد، و وى را در سامرّاء نزد خود نگاه داشت، و در إسائه به انواع زشتيها و بديها چنان مواظب و متعهّد بود كه به حضرتش برساند همان طور كه شخص محبّ براى حبيبش مواظب و متعهّد است كه از انواع تحف و هدايا و أشياء طريفه و نيكو براى او ببرد.

و چون أعداء آل محمد درجه و ميزان عداوت و انحراف متوكّل را از اهل بيت يافته بودند، آن را وسيله و ذريعه براى إسائه به حضرت امام علىّ النّقىّ الهادى عليه السّلام‏ كرده، از حضرت نزد او سعايت مى‏نمودند و به وى خبر دادند كه: در منزلش سلاح جنگ و نامه‏ها و مراسلاتى از شيعيان او وجود دارد. متوكّل در شبى افرادى را مأمور نمود تا به طور ناگهانى بر خانه وى هجوم آورند. آن كسان حضرت را در اطاقى تنها يافتند كه بر تن قبائى از مو، و بر سرش سربندى پيچيده است از پشم، و در بساط آن اطاق أبداً چيزى يافت نمى‏شود مگر رَمْل و حَصَى (ماسه بادى و ريگ) و با توجّه به سوى پروردگارش به آياتى از قرآن مجيد در وعد و وعيد ترنّم مى‏نمايد. او را با همان حال مأخوذ داشتند و به سوى متوكّل بردند.

و اين اوّلين بار از سعايت و از هجوم بر خانه حضرت از جانب متوكّل نبوده است. هر زمانى كه آن نديمان نواصِب وى را إغراء به بعضى از اتّهامات نسبت به حضرت مى‏كرده‏اند، بغض و عداوتش براى اجابت سعايت آنان به راحتى و سبكى بر مى‏خاست، و اين عمل را تكرار مى‏كرد و اگرچه كذب گفتارشان مشهود مى‏گرديد.

متوكّل بر آن اذيّتها و آزارها و آن اسائه أدبها به حضرت امام ابو الحسن اصرار مى‏ورزيد بدون اندك رحمتى و يا اندك ملايمتى كه در آن روزنه صلحى پديدار باشد، تا اينكه پسرش مُنْتَصِر به واسطه مشاهده جسارتى كه او و فتح بن خاقان وزيرش و همنشينانش به كرامت مرتضى على عليه السّلام نموده و استخفاف به حرمتش كرده بودند، انتقاماً لامير المؤمنين وى را بكشت.

و حضرت هادى عليه السّلام پيوسته در سامرّاء اقامت داشت تا در سنه 254 با سمّ مُعْتَزّ عباسى مسموم، و ديده از جهان بربست. مدّت اقامتش در سامرّاء 18 سال به طول انجاميد كه دائماً غصّه‏ها و جرعه‏هاى آلام و رنجها را يكى پس از ديگرى از بنى عبّاس از سلطانى به سلطانى مى‏نوشيد. و در اكثريّت زمان و ايَّامش زندانى خانه و محبوس بيت خويشتن بود. شيعيان وى به او دسترسى نداشتند مگر به طور سر زده و پنهان از انظار با وجود كثرت شيعه در آن عهد و زمان، و با وجود كثرت نيازمنديشان به ديدار امام و أخذ معالم دين از او.

و غالب استفاده‏هاى شيعيان از او به توسّط چند رجل معدودى بوده است كه از قائمين به امر او و وسائط ميان او و مردم بوده‏اند. آن رجال نزد وى رفت و آمد داشتند، و چه بسا ايشان شيعيان را در شهرهايشان ديدار و ملاقات مى‏كرده‏اند.

در اين عصر آوازه تشيّع بلند بود. علماى اين عصر با يكديگر مناظره و مناضله داشته‏اند، و در هر گونه علمى از علوم تصانيف و تأليف فراوان گشت، و بالاخصّ در علم كلام و علم اخلاق گسترش يافت.


امام شناسي علامه طهراني ج 16 ص 216

اختلاف در امامت امام هادی علیه السلام

اختلاف در امامت امام هادی عیه السلام

پس از شهادت امام جواد عليه السّلام در سال 220، فرزندش امام هادى عليه السّلام كه هنوز بيش از شش سال نداشت، به امامت رسيد. از آنجا كه شيعيان به استثناى معدودى مشكل بلوغ امام درباره امام جواد عليه السّلام را پشت سر گذاشته بودند، در زمينه امامت امام هادى عليه السّلام ترديد خاصى براى بزرگان آنها به وجود نيامد. به نوشته شيخ مفيد و همچنين نوبختى، همه پيروان امام جواد عليه السّلام به استثناى افراد معدودى، به امامت امام هادى عليه السّلام گردن نهادند. آن عده معدود كه از قبول امامت حضرت هادى عليه السّلام سرباززدند، تنها براى مدّت كوتاهى به امامت موسى بن محمد (م 296) معروف به «موسى مبرقع» مدفون در قم «1» معتقد گرديدند؛ ليكن پس از مدّتى از امامت وى روى برتافتند و امامت امام هادى عليه السّلام را پذيرفتند. «2» سعد بن عبد اللّه بازگشت اين افراد به امام هادى عليه السّلام را، از آن روى مى‏داند كه خود موسى مبرقع از آنان بيزارى جست و از خود راند. «3»

از نظر طبرسى و ابن شهر آشوب، همين اجماع شيعيان به امامت امام هادى عليه السّلام دليل محكم و غير قابل ترديدى است بر صحّت امامت آن حضرت. «4» با اين حال، مرحوم كلينى و ديگران نصوص مربوط به امامت حضرتش را برشمرده‏اند و از پاره‏اى روايات چنين بر مى‏آيد كه امام جواد عليه السّلام هنگامى كه از طرف معتصم عباسى به‏ بغداد فرا خوانده شد- به دليل آن كه اين احضار را تهديدى براى خود تلقى نموده و احساس خطر كرده بود- امام هادى عليه السّلام را به جانشينى خود برگزيد. «5» حتى نصّ مكتوبى درباره امامت ايشان به جاى گذاشت تا پس از وى هيچ‏گونه ترديدى در اين خصوص باقى نماند. «6»

__________________________________________________

 (1). نك: رساله ميرزا حسين نورى درباره موسى مبرقع تحت عنوان «البدر المشعشع في احوال ذرّية موسى المبرقع» كه در آن از موسى مبرقع به شدّت دفاع كرده است.

 (2). فرق الشيعة، ص 91؛ الفصول المختاره، ص 257

 (3). المقالات و الفرق، ص 99

 (4). اعلام الورى، ص 333؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 2، ص 443؛ مسند الامام الهادى عليه السّلام، ص 20

(5). الكافى، ج 1، ص 323؛ بحار الأنوار، ج 50، ص 118

 (6). الكافى، ج 1، ص 325؛ نك: مسند الامام الهادى عليه السّلام، صص 20- 18

                        حيات فكرى و سياسى ائمه، جعفريان ،ص:501و502