مادر نمي ماند!
چرا مادر نماز خويش را بنشسته ميخواند؟!
ز فضه راز آن پرسيدم و، گويا نميداند!
نفَس از سينهاش آيد به سختي، گشته معلومم
که بيش از چند روزي پيش ما، مادر نميماند!
طلب مرگ!
آنکه قدش، فلک از غصه دو تا کرد، منم
آنکه با قامت خم، ناله به پا کرد، منم
آنکه بين در و ديوار، ز بيياري خويش
فضه را از پيامداد صدا کرد، منم
پرستار و بيمار!
به بستر، فاطمه افتاده و مولا پرستارش
ببين حال پرستار و مپرس احوال بيمارش
کسي از آشنايان هم به ديدارش نميآيد
بوَد چشمش به در، تا کي اجل آيد به ديدارش؟
چشم انتظاري!
درين شبها ز بس چشم انتظاري ميبرد زهرا
پناه از شدّت غمها، به زاري ميبرد زهرا!
ز چشم اشکبار خود، نه تنها از منِ بيدل
که صبر و طاقت از ابر بهاري ميبرد زهرا
علي تنها ماند!
زينب! اي دختر غمديده ي من
روشني بخش دل و ديده ي من
اي تو در برج ولا، کوکب وحي
صفحه1 از2