ورود کاربران

حدیث کساء

 

حدیث کساء 
جابربن عبدالله انصاری از فاطمه علیهاسلام روایت می‌کند که فرمود: 
یک روز پدرم رسول خدا نزد من آمد. سپس فرزندانم حسن و حسین و بعد امیرالمؤمنین علی وارد شدند. همه در زیر یک عبا جمع شدیم. 
پدرم دو طرف عبا را گرفت و با دست راست به آسمان اشاره کرد و عرضه داشت:« پروردگارا! اینها اهل بیت و نزدیکان من هستند؛ گوشت آنها گوشت من و خون آنها خون من است. هر که آنها را بیازارد، مرا آزرده است. با آن کس که با اینها جنگ کند، در جنگم و با آن کس که با اینها مدارا کند، مدارا می‏کنم. دشمنانشان را دشمن دارم و دوستانشان را دوست دارم. اینها از منند و من از اینهایم. پروردگارا! صلوات و برکات و رحمت و آمرزش و رضایت خود را بر من و بر اینها فرو فرست و آنها را از هر گونه رجس و پلیدی پاک و مطهر گردان.» 

خداوند عزوجل خطاب فرمود که ای ملائکه! آسمان و زمین و ماه و خورشید و ستارگان را خلق نکردم مگر برای محبت این پنج نور پاک که در زیر این عبا قرار گرفته‏اند.» 
آن‌گاه جبرئیل این آیه را بر پیامبر نازل کرد:« انما یریدالله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهر کم تطهیرا»؛ (احزاب، آیه 33) ( پروردگار اراده می‌کند آلودگی و پلیدی را از اهل بیت پاک کند و آنان را مطهر گرداند.) 
 فضيلت و اثر حديث شريف كساء
به نقل از رسول خدا( صلي الله عليه و آله )
در بـخـش نهايى حديث شريف كساء كه راوى آن حضرت فاطمه زهرا (سلام الله عليها) هستند؛ آمده است كه حضرت على(عليه السلام)، از رسول خدا( صلي الله عليه و آله ) پرسيدند: چه اثر و فضيلتى براى اين واقعه از جانب خداوند قرار داده شده است؟ رسول خدا( صلي الله عليه و آله ) در پاسخ فرمودند: «قسم به آن‌كه به حق، مرا به پيامبرى مبعوث كرد، اين حديث در مجلسى از مجالس اهل زمين كه جمعى از دوستان و شيعيان ما در آن باشند، نقل نمى‌شود، مگر اين‌كه از جانب پروردگار عالم بر آن‌ها رحمت نازل مى‌شود و ملائكه بر آن جمع احاطه نموده و براى آن‌ها طلب مغفرت مى‌كنند و اگر در بين آن‌ها انـدوهـناك و غمگينى باشد، اندوه و غمش برطرف مى‌شود». امير مؤمنان على(عليه السلام) پس از شنيدن اين آثار و فضايل فرمودند: »به خدا سوگند! ما و شيعيانمان در دنيا و آخرت رستگار شديم و سعادت يافتيم»
 

حديث كساء و ترجمه ى آن

 

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمْ

حِديث الْكِساء

عَنْ فاطِمَةَ الزَّهْرآءِ عَلَيْهَاالسَّلامُ بِنْتِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ الِهِ قالَتْ: دَخَلَ عَلَىَّ اَبى رَسُولُ اللَّهِ فى بَعْضِ الْأَيَّامِ فَقالَ: اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا فاطِمَةُ. فَقُلْتُ: وَ عَلَيْكَ السَّلامُ يا اَبَتاهْ. فَقالَ: اِنّى لَاَجِدُ فى بَدَنى ضُعْفاً. فَقُلْتُ لَهُ: اُعيذُكَ بِاللَّهِ يا اَبَتاهْ مِنَ الضُّعْفِ.

فَقالَ: يا فاطِمَةُ ايتينى بِالْكِساءِ الْيَمانىِّ وَ غَطّينى بِهِ.

فَاَتَيْتُهُ وَ غَطَّيْتُهُ بِهِ وَ صِرْتُ اَنْظُرُ اِلَيْهِ فَاِذا وَجْهُهُ يَتَلَأْلَؤُ كَاَنَّهُ الْبَدْرُ فى لَيْلَةِ تَمامِهِ وَ كَمالِهِ.

 

از فاطمه زهرا عليهاالسلام دخت گرامى رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله و سلم روايت است كه فرمود: در يكى از روزها پدرم رسول خدا بر من وارد شد و فرمود : سلام بر تو اى فاطمه. گفتم: و سلام بر شما اى پدرجان. فرمود: ضعفى شديد در خود احساس مى كنم. گفتم: پدرجان، شما را از ضعف به خداوند پناه مى دهم. فرمود: اى فاطمه، آن عباى يمنى را برايم بياور و مرا به آن بپوشان. آن را آورده، حضرتش را بدان پوشاندم و شروع كردم به او نگاه كردن، ديدم چهره اش مانند ماه تمام شب چهارده مى درخشد.

 

فَما كانَتْ اِلَّا ساعَةً وَ اِذا بِوَلَدِىَ الْحَسَنِ قَدْ اَقْبَلَ فَقالَ: اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمَّاهْ. فَقُلْتُ: وَ عَلَيْكَ السَّلامُ يا قُرَّةَ عَيْنى وَ ثَمَرَةَ فُؤادى.

فَقالَ لى: يا اُمَّاهْ! اِنّى اَشُمُّ عِنْدَكِ رائِحَةً طَيِّبَةً كَاَنَّها رائِحَةُ جَدّى رَسُولِ اللَّهِ.

فَقُلْتُ: نَعَمْ يا وَلَدى، اِنَّ جَدَّكَ تَحْتَ الْكِساءِ. فَاَقْبَلَ الْحَسَنُ نَحْوَ الْكِساءِ وَ قالَ: اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا جَدَّاهْ يا رَسُولَ اللَّهِ، اَتَأْذَنُ لى اَنْ اَدْخُلَ مَعَكَ تَحْتَ الْكِساءِ؟

فَقالَ: وَ عَلَيْكَ السَّلامُ يا وَلَدى وَ صاحِبَ حَوْضى قَدْ اَذِنْتُ لَكَ. فَدَخَلَ مَعَهُ تَحْتَ الْكِساءِ.

 

ساعتى نگذشت كه ناگاه فرزندم حسن از راه رسيد و گفت: سلام بر تو اى مادرجان . گفتم: و سلام بر تو اى نور ديده و ميوه ى دلم. گفت: مادر جان، من بوى خوشى نزد شما مى يابم، گويى بوى جدم رسول خدا است. گفتم: آرى فرزندم، جدت زير اين عبا قرار دارد. حسن به سوى عبا پيش رفت و گفت: سلام بر تو جد بزرگوار، اى رسول خدا، آيا اجازه مى دهى با شما زير عبا درآيم؟ فرمود: و سلام بر تو اى فرزند من و صاحب حوض من، به تو اجازه دادم. حسن نيز با آن حضرت به زيرعبا رفت. 

 

فَما كانَتْ اِلَّا ساعَةً فَاِذا بِوَلَدِىَ الْحُسَيْنِ قَدْ اَقْبَلَ وَ قالَ: اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمَّاهْ. فَقُلْتُ: وَ عَلَيْكَ السَّلامُ يا قُرَّةَ عَيْنى وَ ثَمَرَةَ فُؤادى.

فَقالَ لى: يا اُمَّاهْ! اِنّى اَشُمُّ عِنْدَكِ رائِحَةً طَيِّبَةً كَاَنَّها رائِحَةُ جَدّى رَسُولِ اللَّهِ.

فَقُلْتُ:نَعَمْ، يا بُنَىَّ، اِنَّ جَدَّكَ وَ اَخاكَ تَحْتَ الْكِساءِ.

فَدَنَا الْحُسَيْنِ نَحْوِ الْكِساءِ وَ قالَ: اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا جَدَّاهْ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مَنِ اخْتارَهُ اللَّهُ، اَتَأْذَنُ لى اَنْ اَكُونَ مَعَكُما تَحْتَ هذَا الْكِساءِ؟ فَقالَ: و َ عَلَيْكَ السَّلامُ يا وَلَدى وَ يا شافِعَ اُمَّتى، قَدْ اَذِنْتُ لَكَ. فَدَخَلَ مَعَهُما تَحْتَ الْكِساءِ.

 

 ساعتى نگذشت كه ناگاه فرزندم حسين از راه رسيد و گفت: سلام بر تو اى مادرجان. گفتم: سلام بر تو اى نور ديده و اى ميوه ى دلم.

گفت: مادرجان، من بوى خوشى نزد شما مى يابم، گويى بوى جدم رسول خدا است. گفتم: آرى فرزندم، جدت و برادرت زير اين عبا هستند. حسين به سوى عبا نزديك شد و گفت: سلام بر تو اى جد بزرگوار، سلام بر تو اى كسى كه خدا او را برگزيده است، آيا اجازه مى دهى با شما دو نفر در زير اين عبا باشم؟ فرمود: و سلام بر تو اى فرزند من و اى شفيع امت من، به تو اجازه دادم. او هم به زير عبا درآمد.

 

فَاَقْبَلَ عِنْدَ ذْلِكَ اَبُوالْحَسَنِ عَلِىُّ بْنُ اَبىطالِبٍ وَ قالَ: اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا فاطِمَةُ يا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ.

فَقُلْتُ: وَ عَلَيْكَ اَلسَّلامُ يا اَبَاالْحَسَنِ وَ يا اَميرَالْمُؤْمِنينَ.

فَقالَ: يا فاطِمَةُ، اِنّى اَشُمُّ عِنْدَكِ رائِحَةً طَيِّبَةً كَاَنَّها رائِحَةُ اَخى وَ ابْنِ عَمّى رَسُولِ اللَّهِ.

فَقُلْتُ: نَعَمْ، هاهُوَ مَعَ وَلَدَيْكَ تَحْتَ الْكِساءِ.

فَاَقْبَلَ عَلِىٌّ نَحْوِ الْكِساءِ وَ قالَ: اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللَّهِ، اَتَأْذَنُ لى اَنْ اَكُونَ مَعَكُمْ تَحْتَ الْكِساءِ؟ قالَ لَهُ: وَ عَلَيْكَ اَلسَّلامُ يا اَخى [وَ يا وَصِيّى] وَ خَليفَتى وَ صاحِبَ لِوائى فِى الْمَحْشَرِ، نَعَمْ قَدْ اَذِنْتُ لَكَ. فَدَخَلَ عَلِىٌّ تَحْتَ الْكِساءِ.

ثُمَّ اَتَيْتُ نَحْوَ الْكِساءِ وَ قُلْتُ: اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبَتاهْ يا رَسُولَ اللَّهِ، اَتَأْذَنُ لى اَنْ اَكُونَ مَعَكُمْ تَحْتَ الْكِساءِ؟ قالَ لى: وَ عَلَيْكِ السَّلامُ يا بِنْتى وَ بِضْعَتى، قَدْ اَذِنْتُ لَكِ. فَدَخَلْتُ مَعَهُمْ.

فَلَمَّا اكْتَمَلْنا وَاجْتَمَعْنا جَميعاً تَحْتَ الْكِساءِ اَخَذَ اَبى رَسُولُ اللَّهِ بِطَرَفَىِ الْكِساءِ وَاَوْمى بِيَدِهِ الْيُمْنى اِلَى السَّماءِ وَ قالَ:

 

آن گاه ابوالحسن على بن ابى طالب از راه رسيد و گفت: سلام بر تو اى فاطمه اى دختر رسول خدا. گفتم: و سلام بر تو اى ابالحسن و اى اميرمؤمنان. گفت: اى فاطمه، من بوى خوشى نزد تو مى يابم، گويى بوى برادر و پسر عمويم رسول خدا است. گفتم: آرى، اين همو است كه با دو فرزندت زير اين عبا هستند. على به سوى عبا پيش رفت و گفت: سلام بر تو اى رسول خدا، آيا اجازه مى دهى كه با شما در زير اين عبا باشم؟ 

فرمود: و سلام بر تو اى برادر و وصى و جانشين من و صاحب پرچم من در محشر، آرى به تو اجازه دادم. على نيز به زير عبا درآمد.

آن گاه خودم به سوى عبا رفتم و گفتم: سلام بر تو اى پدر جان! اى رسول خدا، آيا اجازه مى دهى كه با شما زير اين عبا باشم؟ به من فرمود: سلام بر تو اى دختر من و پاره ى تن من، به تو اجازه دادم. من هم با آنان در زير عبا درآمدم.

چون جمع ما كامل شد و همگى به زير عبا جمع شديم پدرم رسول خدا طرف عبا را گرفت و با دست راست خود به آسمان اشاره كرد و گفت:

 

اَللَّهُمَّ اِنَّ هؤُلاءِ اَهْلُ بَيْتى وَ خاصَّتى وَ حامَّتى، لَحْمُهُمْ لَحْمى، وَ دَمُهُمْ دَمى، يُؤْلِمُنى ما يُؤْلِمُهُمْ، وَ يَحْزُنُنى ما يَحْزُنُهُمْ، اَنَا حَرْبُ لِمَنْ حارَبَهُمْ، وَ سِلْمٌ لِمَنْ سالَمَهُمْ، وَ عَدُوٌّ لِمَنْ عاداهُمْ، وَ مُحِبٌّ لِمَنْ اَحَبَّهُمْ، وَ اِنَّهُمْ مِنّى وَ اَنَا مِنْهُمْ، فَاجْعَلْ صَلَواتِكَ وَ بَرَكاتِكَ وَ رَحْمَتَكَ وَ غُفْرانَكَ وَ رِضْوانَكَ عَلَىَّ وَ عَلَيْهِمْ، وَ اَذْهِبْ عَنْهُمُ الرِّجْسَ وَ طَهِّرْهُمْ تَطْهيراً.

 

فَقالَ اللَّهَ عزَّ وَ جَلَّ: يا مَلائِكَتى وَ يا سُكَّانَ سَمواتى ، خداوندا، اينان اهل بيت و خاصان و مخصوصان منند، گوشتشان از گوشت من، و خونشان از خون من است، آنچه آنان را به درد آورد مرا به درد مى آورد، و آنچه آنان را اندوهگين كند مرا اندوهيگن مى كند، من در جنگم با كسى كه با آنان بجنگد، و در صلح و صفايم با كسى كه با آنان صلح و صفا كند، دشمنم با هر كه با آنان دشمنى كند، و دوستم با كسى كه آنان را دوست بدارد، آنان از منند و من هم از آنانم، پس صلوات و بركات و رحمت و آمرزش و خشنودى خود را بر من و آنان قرار ده، و هرگونه پليدى را از آنان دور ساز و آنان را پاك و پاكيزه قرار ده.

 

اِنّى ما خَلَقْتُ سَماءً مَبْنِيَّةً، وَ لا اَرْضاً مَدْحِيَّةً، وَ لا قَمَراً مُنيراً، وَ لا شَمْساً مُضيئَةً، وَ لا فَلَكاً يَدُورَ، وَ لا فُلْكاً يَسْرى، وَ لا بَحْراً يَجْرى اِلَّا لِمَحَبَّةِ هؤُلاءِ الْخَمْسَةِ الَّذينَهُمْ تَحْتَ الْكِساءِ.

فَقالَ الْأَمينُ جَبْرَئيلُ: يا رَبِّ، وَ مَنْ تَحْتَ الْكِساءِ؟ فَقالَ اللَّهُ عزَّ وَ جَلَّ: هُمْ اَهْلُ بَيْتِ النُّبُوَّةِ، وَ مَعْدِنُ الرِّسالَةِ، وَ هُمْ فاطِمَةُ وَ اَبُوها وَ بَعْلِها وَ بَنُوها.

فَقالَ جَبْرَئيلُ: يا رَبِّ، اَتَأْذَنُ لى اَنْ اَهْبِطَ اِلَى الْأَرْضِ لِأَكُونَ مَعَهُمْ سادِساً؟ 

 

خداى عزوجل فرمود: «اى فرشتگان من واى ساكنان آسمانهاى من، من آسمان برافراشته و زمين گسترده و ماه تابان و خورشيد درخشان و چرخ گردان و كشتى روان و درياى خروشان را نيافريدم جز به خاطر دوستى اين پنج تن كه اينك در زير عبا هستند».

جبرئيل امين گفت: پروردگارا، چه كسانى در زير عبا هستند؟ خداى عزوجل فرمود : آنان خاندان نبوت و معدن رسالت اند، آنانند فاطمه و پدرش و شوهر و فرزندانش.

جبرئيل گفت: پروردگارا، آيا مرا اجازه مى دهى كه به زمين فرود آيم تا ششمين نفر با آنان باشم؟

 

فَقالَ اللَّهُ عزَّ وَ جَلَّ:نَعَمْ، قَدْ اَذِنْتُ لَكَ. فَهَبَطَ الْأَمينُ جَبْرَئيلُ وَ قالَ لِاَبى:

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا رَسُولَ اللَّهِ، اَلْعَلِىُّ الْأَعْلى يُقْرِئُكَ السَّلامَ وَ يَخُصُّكَ بَالتَّحِيَّةِ وَ الْإِكرامِ، وَ يَقُولُ لَكَ: وَ عِزَّتى وَ جَلالى، اِنّى ما خَلَقْتُ سَماءً مَبْنِيَّةً، وَ لا اَرْضاً مَدْحِيَّةً، وَ لا قَمَراً مُنيراً، وَ لا شَمْساً مُضيئَةً، وَ لا فَلَكاً يَدُورُ، وَ لا بَحْراً يَجْرى، وَ لا فُلْكاً يَسْرى اِلَّا لِأَجْلِكُمْ وَ مَحَبَّتِكُمْ؛ وَ قَدْ اَذِنَ لى اَنْ اَدْخُلَ مَعَكُمْ، فَهَلْ تَأْذَنُ لى يا رَسُولَ اللَّهِ؟ فَقالَ أَبى: وَ عَلَيْكَ السَّلامُ يا اَمينَ وَحْىِ اللَّهِ، نَعَمْ، قَدْ اَذِنْتُ لَكَ.

 

 خداى عزوجل فرمود: آرى، تو را اجازه دادم. جبرئيل امين فرود آمد و به پدرش گفت: سلام بر تو اى رسول خدا، خداوند برتر و والا تر را سلام مى رساند و به تحيت و تكريم مخصوص داشته، مى فرمايد: «به عزت و جلالم سوگند كه من آسمان برافراشته و زمين گسترده و ماه تابان و خورشيد درخشان و چرخ گردان و درياى خروشان و كشتى روان را نيافريدم مگر به خاطر شما و دوستى شما.» و اينك مرا اجازه داده كه با شما درآيم، آيا اجازه مى دهى اى رسول خدا؟ پدرم فرمود: و سلام بر تو اى امين وحى خدا، آرى تو را اجازه دادم. 

 

فَدَخَلَ جَبْرَئيلُ مَعَنا تَحْتَ الْكِساءِ، فَقالَ جَبْرَئيلُ لَأَبى: اِنَّ اللَّهَ قَدْ اَوْحى اِلَيْكُمْ يَقُولُ: «اِنَّما يُريدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ اَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيراً».

فَقالَ عَلِىٌّ [لِأَبى]: يا رَسُولَ اللَّهِ، اَخْبِرْنى ما لِجُلوُسِنا تَحْتَ هذَا الْكِساءِ مِنَ الْفَضْلِ عِنْدَاللَّهِ؟ فَقالَ: وَالَّذى بَعَثَنى بِالْحَقِّ نَبِيّاً، وَاصْطَفانى بِالرِّسالَةِ نَجِيّاً، ما ذُكِرَ خَبَرُنا هذا فى مَحْفِلٍ مِنْ مَحافِلٍ اَهْلِ الْأَرْضِ وَ فيهِ جَمْعٌ مِنْ شيعَتِنا وَ مُحِبّينا اِلَّا وَ نَزَلَتْ عَلَيْهِمُ الرَّحْمَةُ، وَ حَفَّتْ بِهِمُ الْمَلائِكَةُ، وَاسْتَغْفَرَتْ لَهُمْ اِلى اَنْ يَتَفَرَّقُوا.

 

جبرئيل نيز با ما به زير عبا درآمد و به پدرم گفت: خداوند به شما وحى فرستاده، مى فرمايد: جز اين نيست كه خداوند مى خواهد هرگونه پليدى را از شما خاندان دور سازد و شما را پاك و پاكيزه قرار دهد.

على به پدرم گفت: اى رسول خدا، مرا خبر ده كه چه فضيلتى نزد خداوند براى نشستن ما در زير عبا هست؟ فرمود: سوگند به خدايى كه مرا به حق به پيامبرى برانگيخته و براى رسالت همراز خود ساخته، اين خبر ما در هيچ محفلى از محافل اهل زمين كه جمعى از شيعيان و دوستان ما در آن باشند ياد نمى شود جز آنكه رحمت الهى بر آنان فرود مى آيد و فرشتگان گردا گرد آنان جمع مى شوند و براى آنان آمرزش مى طلبند تا ازآن مجلس پراكنده شوند.

 

 فَقالَ عَلِىٌّ: اِذاً وَاللَّهِ فُزْنا وَ فازَ شيعَتُنا وَ رَبِّ الْكَعْبَةِ.

فَقالَ أَبى ثانِياً: يا عَلِىُّ وَ الَّذى بَعَثَنى بِالْحَقِّ نَبِيّاً، وَ اصْطَفانى بِالرِّسالَةِ نَجِيّاً، ما ذُكِرَ خَبَرُنا هذا فى مَحْفِلٍ مِنْ مَحافِلٍ اَهْلِ الْأَرْضِ وَ فيهِ جَمْعٌ مِنْ شيعَتِنا وَ مُحِبّينا وَ فيهِمْ مَهْمِّومٌ اِلَّا وَ فَرَّجَ اللَّهُ هَمَّهُ، وَ لا مَغْمُومٌ اِلَّا وَ كَشَفَ اللَّهُ غَمَّهُ، وَ لا طالِبُ حاجَةٍ اِلَّا وَ قَضَى اللَّهُ حاجَتَهُ. فَقالَ عَلِىٌّ: اِذاً وَ اللَّهِ فُزْنا وَ سُعِدْنا، وَ كَذلِكَ شيعَتُنا فازُوا وَ سُعِدُوا فِى الدُّنْيا وَ الْأخِرَةِ وَ رَبِّ الْكَعْبَةِ.

 

 على گفت: در اين صورت به خدا سوگند كه ما رستگار شديم و شيعيان ما نيز رستگار شدند به خداى كعبه سوگند.

پدرم بار دوم فرمود: اى على، سوگند به خدايى كه مرا به حق به پيامبرى برانگيخته و براى رسالت همراز خود ساخته، اين خبر ما در هيچ محفلى از محافل اهل زمين كه جمعى از شيعيان و دوستان ما در آن باشند ياد نمى شود جز آنكه اگر اندوهگينى در ميان آنان باشد خداوند اندوهش را برطرف مى سازد، و اگر غمزده اى باشد خداوند غمش را مى زدايد، و اگر حاجتمندى باشد خداوند حاجتش را برمى آورد.

على گفت: در اين صورت به خدا سوگند كه ما رستگار و خوشبخت شديم و نيز شيعيان ما در دنيا و آخرت رستگار و خوشبخت شدند به خداى كعبه سوگند.

 

نوشتن دیدگاه


تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید