ورود کاربران

هادي امت ( ويژه نامه ولادت امام هادي عليه السلام )

تاریخ ولادت واسم وکنیت امام على النقى علیه السلام

تاریخ ولادت واسم وکنیت امام على النقى علیه السلام

 

اشهر در ولادت آن حضرت آن است که در نیمه ذى حجه سنه دویست ودوازده در حوالى مدینه در مـوضـعى که آن را ( صریا ) گویند، آن بزرگوار دنیا را به نور خود روشن فـرمـود ولکـن بـه روایـت ابـن عـیاش ولادت آن حضرت در دوم رجب یا پنجم آن واقع شده . والده مـعـظـمه جلیله اش سمانه مغربیه است ومعروف است به سیده . ودر ( جنات الخلود ) اسـت کـه آن مـخـدره هـمـیـشـه روزه سـنـتـى داشـتـى ودر زهـد وتـقـوى مـثـل ومـانـنـد نـداشـت . ودر ( درّالنـظـیـم ) اسـت کـه کـنـیـه آن مـخـدره ام الفـضـل بـوده ومـحـمـّد بـن فـرج وعـلى بـن مـهزیار روایت کرده اند از حضرت هادى علیه السـلام کـه فـرمـود: مـادرم عـارفـه اسـت بـه حـق مـن واواز اهـل بـهـشـت اسـت نـزدیـک نـمـى شـود بـه اوشیطان سرکش ونمى رسد به اومکر جبار عنید وخـداونـد اورا نگهبان وحافظ است وتخلف نمى کند از امهات صدیقین و صالحین .

اسـم شـریف آن جناب على بود وکنیت ابوالحسن وچون حضرت امام موسى وامام رضا علیهما السـلام را نـیـز ابـوالحـسـن مـى گـفـتـند از جهت تعیین ، آن جناب را ابوالحسن الثالث مى گـویـنـد چـنانچه حضرت امام رضا علیه السلام را ابوالحسن الثانى وگاهى هم مکان یا هادى یا عسکرى ذکر مى کنند چنانچه اهل حدیث مى دانند و مشهورترین القاب آن حضرت نقى وهادى است . وگاهى آن حضرت را نجیب و مرتضى وعالم وفقیه وناصح وامین ومؤ تمنوطیب ومـتوکل مى گفتند ولکن لقب اخیر را آن حضرت مخفى مى کرد واصحاب خود را فرموده بود از ایـن لقـب اعـراض ‍ کـنـیـد بـه جـهـت آنـکـه لقـب خـلیـفـه مـتـوکـل عـلى اللّه بـود در آن زمـان . وچـون آن جـنـاب و فرزندش امام حسن علیه السلام در سـامـره سـکـنـى فـرمـودنـد در مـحـله اى کـه ( عـسـکـر عـ( نام داشت از این جهت این هر دوبـزرگـوار را نـسـبـت بـه آن مـکـان داده و عـسـکـرى مـى گـفـتـنـد، ودر شمایل آن حضرت گفته اند که آن جناب متوسط القامة و مرطوبى بود وروى سرخ وسفید وگـونـه هـاى انـدک بـرآمده وچشمهاى فراخ و ابروهاى گشاده وچهره دلگشا داشت ، ونقش نـگـین آن جناب ( اللّهُ رَبّى وَ هُوَ عِصْمَتى مِنْ خَلْقِهِ ) بوده ، وانگشتر دیگرى داشت که نقشش این بود. ( حِفْظُ الْعُهُودِ مِنْ اَخْلاقِ الْمَعْبُودِ ) .

سـیـد بـن طـاوس روایـت کـرده از جـنـاب عـبـدالعـظیم حسنى که حضرت امام محمّد تقى علیه السلام این حرز را براى پسرش حضرت امام على نقى علیه السلام نوشت در وقتى که آن حـضـرت کـودک بوده ودر گهواره جاى داشت وتعویذ مى کرد آن حضرت را به این تعویذ وامر مى کرد اصحاب خود را به آن وآن حرز این است :

( بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ لاحَوْلَ وَ لاقُوّةَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلِّىِ الْعَظیمِ اللّهُمَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوح الخ ) .

وتمام آن در ( مهج الدعوات ) است . وتسبیح آن حضرت :

( سـُبـْحـان مـَنْ هـُوَ دائمٌ لایـَسـْهـُو، سـُبْحانَ مَنْ هُوَ قائمٌ لایَلْهُوْ، سُبْحانَ مَنْ هُوَ غَنِىٌ لایَفْتَقِرُ، سُبْحانَ اللّهِ وَ بِحَمْدِهِ ) .

___

منتهي الآمال ج2 باب 12

امام هادى عليه السّلام و علم كلام‏

 امام هادى عليه السّلام و علم كلام‏

اختلاف آراء موجود در ميان گروههاى شيعه، كار هدايت آنها را براى امامان عليهم السّلام دشوار مى‏ساخت. پراكندگى شيعه در بلاد مختلف و اين كه گاه‏وبيگاه تحت تأثير پاره‏اى از آراى ديگران قرار مى‏گرفتند، مزيد بر علت شده بود. در اين گيرودار، اصحاب گروههاى غير شيعى و متعصّبان ضد شيعه نيز بر دامنه اين اختلافات افزوده و آن را بسيار عميق‏تر نشان مى‏دادند. روايتى از كشى در دست است كه به طور آشكار نشان مى‏دهد يكى از اصحاب فرق، مذاهبى به نامهاى زراريه، عمّاريه، يعفوريه از پيش خود ساخت و هر يك از آنها را به يكى از اصحاب بزرگ امام صادق عليه السّلام، زراره، عمار ساباطى، و ابن ابى يعفور نسبت داده است. «1»

امامان شيعه عليهم السّلام گاهى در برابر پرسشهايى قرار مى‏گرفتند كه سرچشمه برخى از آنها، همين اختلافات داخلى ميان دانشوران شيعى بود كه گاه جنبه صورى داشت و در مواردى عميق‏تر بود و ائمه عليهم السّلام در آن مداخله مى‏كردند. يكى از اين مسائل كلامى، بحث تشبيه و تنزيه بود. ائمه شيعه از همان آغاز بر حقانيت نظريه تنزيه تأكيد مى‏كردند. خطبه‏هاى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه پس از آن بزرگوار همواره در دسترس ائمه طاهرين عليهم السّلام و حتى شيعيان آنها بود، بهترين گواه اين مدّعاست. روايات نقل شده از ساير ائمه نيز كه شيخ صدوق با تلاش گسترده‏اش آنها را در كتاب «التوحيد» گرد آورده، بر همين مسأله دلالت دارد. با اين حال، تهمت تشبيه از تهمتهاى رايجى است كه اصحاب فرق، همواره آن را به شيعه نسبت داده‏اند. البته آنهايى كه تا حدودى منصف بوده‏اند، تنها برخى از فرقه‏هاى شيعى را بدين امر متهم كرده‏اند.

در برابر، ائمه هدى عليهم السّلام نهايت سعى خود را براى رفع اين تهمت از دامن شيعه مبذول داشتند، چنانكه بعدها علماى شيعه نيز در اين باره كوششهاى امامان خود را دنبال كردند. از آن جمله شيخ صدوق است كه انگيزه تأليف كتاب «التوحيد» خود را در مقدمه كتابش «دفع شبهه تشبيه از شيعه» ياد كرده است. «2»

نكته روشن در اين باره به عنوان يك مثال مهم، اقوال منسوب به هشام بن حكم و هشام بن سالم است. اين دو نفر، اگر چه اختلافاتى با هم داشته‏اند و حتى هشام بن حكم رساله‏اى در رد بر هشام بن سالم نگاشت، ولى بايد دانست، تنها به كار بردن نابجاى لفظ جسم و اطلاق آن بر خدا از سوى آنها، منشأ ايراد تهمت تشبيه و تجسيم بر شيعه شد تا آن حد كه هشام بن حكم، به عنوان يك رافضى معتقد به تشبيه معرفى شده است. «3»

در اين باره كه آيا هشام بن حكم اعتقاد به تجسيم داشته است يا نه، اختلاف نظرهايى در ميان برخى از محققان بروز كرده است. برخى از محققان عرب و نيز علماى شيعه به خوبى توضيح داده‏اند كه هشام با بكار بردن لفظ جسم درباره خداوند، قصد بيان يك نظريه تشبيهى را نداشته بلكه وى «جسم» را با «شى‏ء» هم معنا و به اصطلاح مساوق مى‏دانسته و از آن، موجود را اراده مى‏كرده است. «4»

با اين حال، ائمه طاهرين عليهم السّلام كه متوجه سوء استفاده مخالفان از اين رأى هشام بودند- و در واقع مى‏توان آن را نوعى كج‏سليقگى از جانب هشام دانست- با نظريه‏ ابراز شده از طرف او به مخالفت برخاسته‏اند؛ هر چند كه در فرصتهاى مناسب، او را از اعتقاد به تجسيم و تشبيه مبرى كردند.

مطالب بالا مقدمه‏اى بود براى توضيح روايتى از امام هادى عليه السّلام كه در تكذيب عقيده هشام بن حكم از آن حضرت نقل شده است. صقر بن ابى دلف گويد:

سألت ابا الحسن علىّ بن محمّد بن علىّ بن موسى الرّضا عليه السّلام عن التّوحيد و قلت له: انّى أقول بقول هشام بن الحكم؛ فغضب (عليه السّلام) ثمّ قال: ما لكم و لقول هشام، انّه ليس منّا من زعم أنّ اللّه عزّ و جلّ جسم و نحن منه براء فى الدّنيا و الآخرة، يا بن ابى دلف! إنّ الجسم محدث و اللّه محدثه و مجسّمه. «5»

از امام درباره توحيد پرسيدم و عرض كردم: من بر عقيده هشام بن حكم هستم؛ امام برآشفت و فرمود: شما را با قول هشام چه‏كار؟ از ما نيستند كسانى كه گمان مى‏برند خداى عزّ و جلّ جسم است و ما در دنيا و آخرت از آنها بيزاريم. اى پسر ابى دلف! جسم، خود مخلوق است و پديدآورنده آن خداست و اوست كه بدان جسميت بخشيده است.

در روايت ديگرى آمده است:

عن محمّد بن الفرج الرّخّجىّ قال: كتبت الى ابى الحسن عليه السّلام أسأله عمّا قال هشام بن الحكم فى الجسم و هشام بن سالم فى الصّورة؛ فكتب عليه السّلام: دع عنك حيرة الحيران و استعذ باللّه من الشّيطان، ليس القول ما قال الهشامان. «6»

نامه‏اى به امام هادى عليه السّلام نوشته و درباره گفتار هشام بن حكم درباره جسم و سخن هشام بن سالم درباره صورت از آن حضرت سؤال كردم؛ در پاسخ نوشتند:

سرگردانى سرگشتگان را كنار بگذار و از شيطان به خدا پناه بر. آنچه را كه هشام بن حكم و هشام بن سالم گفته‏اند از ما نيست.

از طرف امام صادق و امام كاظم عليهما السّلام نيز مخالفت شديدى با اين نظر منسوب به هشام ابراز شده است. «7»

سخنان هشام بن حكم و هشام بن سالم موجب بروز اختلافاتى ميان شيعيان شد و به طور مرتب امامان عليهم السّلام در برابر چنين پرسشهايى قرار مى‏گرفتند. از جمله آنها ابراهيم بن محمد همدانى است در اين باره، نامه‏اى اينچنين به امام هادى عليه السّلام نوشت:

دوستداران شما در اين ناحيه درباره توحيد دچار اختلاف شده‏اند. شمارى به تجسيم و عده‏اى ديگر به تشبيه گرايش نشان مى‏دهند. امام در جواب چنين نوشت:

سبحان من لا يحدّ و لا يوصف، ليس كمثله شى‏ء و هو السّميع البصير. «8»

منزه است خدايى كه نه حدّى مى‏پذيرد و نه وصف او ممكن است. او بى‏همتا و شنوا و بيناست.

مانند همين پرسش را از محمد بن على كاشانى «9» و اشخاصى ديگر نقل كرده‏اند كه نشان بارزى از بروز اختلاف در ميان شيعيان در اين زمينه است.

در تأييد عدم امكان رؤيت خدا، اگر چه در روز قيامت- چنانكه در ميان مشبّهه و اهل حديث قول به مكان آن رايج است- روايتى از امام هادى عليه السّلام نقل شده است كه در آن عدم امكان رؤيت در معرض استدلال، «10» و در روايت ديگرى فرو آمدن خدا به آسمان دنيا به شدّت مورد انكار امام قرار گرفته است. «11»

در اين باره، بيش از بيست و يك روايت كه برخى از آنها بسيار مفصّل است از امام هادى عليه السّلام نقل شده و همه آنها گوياى آن است كه امام در موضع تنزيه قرار گرفته بود. «12»

پيرامون اعتقاد امامان شيعه درباره مسأله جبر و اختيار نيز رساله مفصّلى از امام هادى عليه السّلام در دست است. در اين رساله، بر اساس آيات قرآن، در شرح و حلّ حديث «لا جبر و لا تفويض بل امر بين الأمرين»- كه از امام صادق عليه السّلام روايت شده- كوشش به عمل آمده و مبانى كلامى شيعه، در مسأله جبر و تفويض، بيان شده است. «13»

امام عليه السّلام در بخشى از اين رساله، درباره اين مسأله چنين فرموده‏اند لكن نقول: إنّ اللّه جلّ و عزّ خلق الخلق بقدرته و ملّكهم استطاعة تعبّدهم بها، فأمرهم و نهاهم بما أراد فقبل منهم اتّباع أمره و رضى بذلك لهم. و نهاهم عن معصيته و ذمّ من عصاه و عاقبه عليها و للّه الخيرة فى الأمر و النّهى يختار ما يريد و يأمر به و ينهى عمّا يكره و يعاقب عليه بالاستطاعة الّتي ملّكها عباده لاتّباع أمره و اجتناب معاصيه لأنّه ظاهر العدل و النّصفة و الحكمة البالغة. «14»

ما مى‏گوييم: خداى عزّ و جل آفريده‏هاى خود را به قدرت بى‏پايان آفريد و به آنها توانايى عبادت و بندگى داد. پس آنان را بدانچه مى‏خواست امر و از آنچه مى‏خواست نهى فرمود و از آنان، پيروى از اوامرش را پذيرفت و به همين از آنان راضى شد و آنها را از نافرمانى خود بازداشت و بر مبناى آن، نافرمانان را مورد بازخواست قرار داد. در امر و نهى، حق انتخاب و اختيار با خداست. به آنچه مى‏خواهد امر و از آنچه اكراه دارد، نهى كرده و بر اساس آن مؤاخذه مى‏فرمايد، به خاطر آن كه به بندگان خود توانايى پيروى از اوامر و پرهيز از گناهان را عطا فرموده است؛ زيرا او عدالت و انصاف و حكمت بالغه‏اش آشكار و غير قابل انكار است.

به دنبال آن از شبهاتى كه با استناد به ظواهر برخى از آيات در اثبات جبر استدلال شده، پاسخ داده شده است.

در ميان رواياتى كه به عنوان احتجاجات امام هادى عليه السّلام نقل شده، بيشترين رقم، از آن روايات مسأله جبر و تفويض است. «15»

__________________________________________________

 (1). رجال كشى، ص 265؛ قاموس الرجال، ج 9، ص 324

 (2). التوحيد، ص 17

 (3). الانتصار، ص 61

 (4). نك: «مقولة جسم لا كالاجسام بين هشام بن حكم و مواقف ساير اهل كلام»، مجله تراثنا، شماره 19، صص 108- 7.

(5). التوحيد، ص 104

 (6). همان، ص 97

 (7). نك: التوحيد، صص 105- 97

(8). التوحيد، ص 101؛ الكافى، ج 1، ص 102

 (9). همان‏

 (10). الكافى، ج 1، ص 97؛ التوحيد، ص 109

 (11). الكافى، ج 1، ص 126

 (12). مسند الامام الهادى عليه السّلام، صص 94- 84

 (13). تحف العقول، صص 338- 356؛ مسند الامام الهادى عليه السّلام، صص 213- 198

(14). مسند الامام الهادى عليه السّلام، ص 205

 (15). همان، صص 227- 198

 حيات فكرى و سياسى ائمه، جعفريان ،ص:517الی522

اصفهاني و علت شيعه شدن او

اصفهاني و علت شيعه شدن او

26-  يج، [الخرائج و الجرائح‏] حَدَثَ جَمَاعَةٌ مِنْ أَهْلِ أَصْفَهَانَ مِنْهُمْ أَبُو الْعَبَّاسِ أَحْمَدُ بْنُ النَّضْرِ وَ أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ عَلَوِيَّةَ قَالُوا كَانَ بِأَصْفَهَانَ رَجُلٌ يُقَالُ لَهُ عَبْدُ الرَّحْمَنِ وَ كَانَ شِيعِيّاً قِيلَ لَهُ مَا السَّبَبُ الَّذِي أَوْجَبَ عَلَيْكَ الْقَوْلَ بِإِمَامَةِ عَلِيٍّ النَّقِيِّ دُونَ غَيْرِهِ مِنْ أَهْلِ الزَّمَانِ قَالَ شَاهَدْتُ مَا أَوْجَبَ عَلَيَّ وَ ذَلِكَ أَنِّي كُنْتُ رَجُلًا فَقِيراً وَ كَانَ لِي لِسَانٌ وَ جُرْأَةٌ فَأَخْرَجَنِي أَهْلُ أَصْفَهَانَ سَنَةً مِنَ السِّنِينَ مَعَ قَوْمٍ آخَرِينَ إِلَى بَابِ الْمُتَوَكِّلِ مُتَظَلِّمِينَ

فَكُنَّا بِبَابِ الْمُتَوَكِّلِ يَوْماً إِذَا خَرَجَ الْأَمْرُ بِإِحْضَارِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ الرِّضَا ع فَقُلْتُ لِبَعْضِ مَنْ حَضَرَ مَنْ هَذَا الرَّجُلُ الَّذِي قَدْ أُمِرَ بِإِحْضَارِهِ فَقِيلَ هَذَا رَجُلٌ عَلَوِيٌّ تَقُولُ الرَّافِضَةُ بِإِمَامَتِهِ ثُمَّ قَالَ وَ يُقَدَّرُ أَنَّ الْمُتَوَكِّلَ يَحْضُرُهُ لِلْقَتْلِ فَقُلْتُ لَا أَبْرَحَ مِنْ هَاهُنَا حَتَّى أَنْظُرَ إِلَى هَذَا الرَّجُلِ أَيُّ رَجُلٍ هُوَ قَالَ فَأَقْبَلَ رَاكِباً عَلَى فَرَسٍ وَ قَدْ قَامَ النَّاسُ يَمْنَةَ الطَّرِيقِ وَ يَسْرَتَهَا صَفَّيْنِ يَنْظُرُونَ إِلَيْهِ فَلَمَّا رَأَيْتُهُ وَقَعَ حُبُّهُ فِي قَلْبِي فَجَعَلْتُ أَدْعُو فِي نَفْسِي بِأَنْ يَدْفَعَ اللَّهُ عَنْهُ شَرَّ الْمُتَوَكِّلِ فَأَقْبَلَ يَسِيرُ بَيْنَ النَّاسِ وَ هُوَ يَنْظُرُ إِلَى عُرْفِ دَابَّتِهِ لَا يَنْظُرُ يَمْنَةً وَ لَا يَسْرَةً وَ أَنَا دَائِمُ الدُّعَاءِ فَلَمَّا صَارَ إِلَيَّ أَقْبَلَ بِوَجْهِهِ إِلَيَّ وَ قَالَ اسْتَجَابَ اللَّهُ دُعَاءَكَ وَ طَوَّلَ عُمُرَكَ وَ كَثَّرَ مَالَكَ وَ وُلْدَكَ قَالَ فَارْتَعَدْتُ وَ وَقَعْتُ بَيْنَ أَصْحَابِي فَسَأَلُونِي وَ هُمْ يَقُولُونَ مَا شَأْنُكَ فَقُلْتُ خَيْرٌ وَ لَمْ أُخْبِرْ بِذَلِكَ فَانْصَرَفْنَا بَعْدَ ذَلِكَ إِلَى أَصْفَهَانَ فَفَتَحَ اللَّهُ عَلَيَّ وُجُوهاً مِنَ الْمَالِ حَتَّى أَنَا الْيَوْمَ أُغْلِقُ بَابِي عَلَى مَا قِيمَتُهُ أَلْفُ أَلْفِ دِرْهَمٍ سِوَى مَالِي خَارِجَ دَارِي وَ رُزِقْتُ عَشَرَةً مِنَ الْأَوْلَادِ وَ قَدْ بَلَغْتُ الْآنَ مِنْ عُمُرِي نَيِّفاً وَ سَبْعِينَ سَنَةً وَ أَنَا أَقُولُ بِإِمَامَةِ الرَّجُلِ عَلَى الَّذِي عَلِمَ مَا فِي قَلْبِي وَ اسْتَجَابَ اللَّهُ دُعَاءَهُ فِيَّ وَ لِي

                        بحارالانوار، ج‏50، ص 142

مرد اصفهانی و شیعه شدن او

در اصفهان مردى بود به نام عبدالرحمان كه مذهب اثناعشرى داشت، به او گفتند: از كجا شيعه شدى؟ و به امامت على النقى (علیه السلام) معتقد گشتى، نه به ديگران؟ گفت: چيزى ديدم كه مرا وادار به شيعه شدن كرد.

من مردى فقير بودم ولى جرأت داشتم و اهل زبان و استدلال بودم، اهل اصفهان مرا در سالى براى تظلم و شكايت با عده‏اى پيش متوكل عباسى فرستادند، ما در انتظار رفتن به كاخ متوكل بوديم كه گفتند: على بن محمد بن رضا (علیهم السلام) را به دربار خواسته‏اند.

من به حاضران گفتم: اين مرد كيست كه احضارش كرده‏اش؟ گفتند: مردى علوى است كه رافضه به امامتش عقيده دارند، به نظر مى‏آيد كه براى كشتن و مجازات به دربار مى‏آورند، گفتم: در همين جا خواهم بود تا ببينم او چگونه آدمى است .
ديدم او سوار بر اسبى آمد. مردم در چپ و راست او، با احترام برخاستند و به او تماشا مى‏كردند، چون او را ديدم بى اختيار مهرش در قلب من افتاد، شروع به دعا كردم كه خداوند شر متوكل را از او دفع كند، او در ميان مردم فقط به «يال» اسب خود نگاه مى‏كرد و مى‏رفت، چون به نزد من رسيد، رو به من كرد و فرمود: خدا دعايت را مستجاب فرمود، خداوند عمرت را زياد كند و به مال و فرزندت كثرت بخشد: «قال استجاب الله دُعاءَك و طوّل عمرك و كثّر مالك و ولدك».

من از شنيدن كلام او رعشه گرفته و خودم را به ميان ياران خود انداختم، گفتند: چه شد تو را؟!! گفتم: هيچ، خير است، به آنها از اين جريان خبر ندادم، چون به اصفهان برگشتيم، خداوند درهاى ثروت را به روى من باز كرد، اينك در خانه يك ميليون درهم نقدينه دارم، غير از آنچه در خارج خانه مالك آن هستم و خداوند به من ده نفر فرزند عطا فرموده است .

و اكنون به سن هفتاد و چند رسيده‏ام، و من به امامت او عقيده دارم چون از ما فى الضمير من خبر داد و خداوند دعاى او را درباره من قبول فرمود.

بحارالانوار، ج‏50، ص 142

امام هادى عليه السّلام و شيعيان او در ايران‏

امام هادى عليه السّلام و شيعيان او در ايران‏

بيشتر شيعيان در قرن نخست از شهر كوفه بودند. اين مطلب با مراجعه به كتب رجالى شيعه به خوبى به دست مى‏آيد؛ زيرا ملقب شدن اين افراد به كوفى، بهترين ملاك براى شناخت نكته‏اى است كه به آن اشاره كرديم.

از دوران امام باقر و امام صادق عليهما السّلام به اين طرف، لقب «قمى» در آخر اسم شمارى از اصحاب ائمه به چشم مى‏خورد. اينها اشعرى‏هاى عرب تبارى بودند كه در قم مى‏زيستند. «1»

در زمان امام هادى عليه السّلام قم مهمترين مركز تجمّع شيعيان ايران بود و روابط محكمى ميان شيعيان اين شهر و ائمه طاهرين عليهم السّلام وجود داشت. اين نكته را نبايد فراموش كرد كه درست همان اندازه كه ميان شيعيان كوفه گرايشات انحرافى و غلوّآميز رواج داشت، در قم اعتدال و بينش ضد غلوّ حاكم بود. شيعيان اين ديار، اصرار و ابرام فراوانى در اين مسأله از خود نشان مى‏دادند. پيش از اين، از نامه قمى‏ها به امام هادى عليه السّلام درباره غلو سخن گفتيم و اشاره به سختگيرى آنها درباره غاليان و يا راويانى كه سخت‏گيرى در نقل از غاليان نداشتند كرديم.

در كنار قم، دو شهر آبه يا آوه و كاشان نيز تحت تأثير تعليمات شيعى قرار داشته و از بينش شيعى مردم قم پيروى مى‏كردند. در پاره‏اى روايات از محمد بن على‏ كاشانى نام برده شده كه در باب توحيد از امام هادى عليه السّلام سؤالى كرده است. «2»

مردم قم، رابطه مالى نيز با امام هادى عليه السّلام داشته‏اند. در اين زمينه، از محمد بن داود قمى و محمد طلحى ياد شده است كه از قم و بلاد تابع آن، اموال و اخبار در باره وضعيت آن سامان به امام مى‏رسانيدند. «3» چنان كه يكى از اتهامات آن حضرت اين بود كه اموالى از طرف مردم قم براى او فرستاده مى‏شود. «4»

مردم قم و آوه، همچنين براى زيارت مرقد مطهر امام رضا عليه السّلام به مشهد الرضا عليه السّلام مسافرت مى‏كردند و امام هادى عليه السّلام نيز آنها را در قبال اين عمل «مغفور لهم» وصف كرده‏اند. «5»

مردم شيعه ديگر شهرهاى ايران نيز، چنين رابطه‏اى را با امامان عليهم السّلام داشتند. اين در حالى بود كه بيشتر شهرهاى ايران، به دليل نفوذ قهرآميز امويان و عباسيان، گرايشات سنى داشتند و شيعه در اقليت بود.

صالح معروف به ابو مقاتل ديلمى، يكى ديگر از اصحاب امام هادى عليه السّلام بود كه كتابى روايى و كلامى درباره مسأله امامت تأليف كرد. «6» ديلم از اواخر قرن دوم هجرى، شيعيان زيادى را در آغوش خود داشت. افزون بر آن، كسانى از مهاجران ديلمى در عراق نيز به مذهب تشيع گرويده بودند. لقبهاى شهرى كه نسبتهاى محلى اصحاب امام هادى عليه السّلام را مشخص مى‏كند، تا حدودى مى‏تواند نشان از مراكز و اقامتگاههاى شيعيان باشد؛ به عنوان نمونه مى‏توان از بشر بن بشار نيشابورى، فتح بن يزيد جرجانى، احمد بن اسحاق رازى، حسين بن سعيد اهوازى، حمدان بن اسحاق خراسانى و على بن ابراهيم طالقانى ياد كرد كه در شهرهاى مختلف ايران مى‏زيسته‏اند. جرجان «7» و نيشابور «8» در پرتو فعاليتهاى روزافزون شيعيان، به مرور، به‏ صورت مراكز نفوذ شيعه در قرن چهارم در آمد.

شواهد ديگرى حاكى از آن است كه در قزوين نيز كسانى از اصحاب امام هادى عليه السّلام ساكن بوده‏اند. «9»

اصفهان كه شايع بود اهالى آن سنّيان متعصب حنبلى هستند- و بخش عمده‏اى نيز چنين بود- گاه شيعيانى از اصحاب امام هادى عليه السّلام را در خود داشت كه از آن جمله بايد به ابراهيم بن شيبه اصفهانى اشاره كرد. وى گرچه كاشانى بوده، ولى به احتمال مدتى طولانى در اصفهان مى‏زيسته كه ملقب به «اصفهانى» شده است. عكس اين مطلب نيز صادق است. چنانكه على بن محمد كاشانى كه از اصحاب امام هادى عليه السّلام، است اصلا اصفهانى بوده است. «10» در روايتى از عبد الرحمن نامى، نام برده شده كه از مردم اصفهان بوده و تحت تأثير كرامتى كه در سامرّاء از امام هادى عليه السّلام ديده به مذهب شيعه در آمده است. «11»

در اصفهان قرن چهارم كسانى كه امير مؤمنان على عليه السّلام را بيشتر از مال و جان و خانواده خود دوست مى‏داشتند، فراوان بودند. «12»

روايت ديگرى حاوى نامه‏اى از امام هادى عليه السّلام به وكيل خود در همدان است كه طى آن چنين فرموده: من سفارش شما را به دوستداران خود در همدان كرده‏ام. «13»                 

__________________________________________________

(1). نك: تاريخ تشيع در ايران، ج 1، بحث: قم پايگاه تشيع در ايران.

(2). الكافى، ج 1، ص 102؛ التوحيد صدوق، ص 101

 (3). مشارق الأنوار، ص 100؛ مسند الإمام الهادى، ص 45

 (4). امالى طوسى، ج 1، ص 282؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 2، ص 451؛ مسند الامام الهادى عليه السّلام، ص 37

 (5). عيون اخبار الرضا عليه السّلام، ج 2، ص 260

 (6). مسند الامام الهادى عليه السّلام، ص 317؛ تنقيح المقال، ج 2، ص 90

 (7). احسن التقاسيم، صص 315، 358، 361، 371

 (8). همان، ص 366

 (9). رجال كشى، ص 526

 (10). مسند الامام الهادى عليه السّلام، ص 352

 (11). بحار الأنوار، ج 50، ص 141؛ مسند الإمام الهادى، ص 123

 (12). مختصر تاريخ دمشق، ج 10، ص 104

 (13). رجال كشى، ص 610