ورود کاربران

بيرون آمدن آب از ميان انگشتان پیامبر

بيرون آمدن آب از ميان انگشتان پیامبر صلى اللَّه عليه و آله‏

در يكى از مسافرتها اصحاب آن حضرت از بى‏آبى شكايت كردند و خدمت پيغمبر عرض نمودند: ما از نبودن آب در معرض هلاك و تلف قرار گرفته‏ايم

فرمود:ناراحت نباشيد خداوند با من هست و من كارهاى خود را به پروردگار واگذار ميكنم.
در اين هنگام حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله مشك آبى را طلبيد و مقدارى آب بر وى پاشيد، پس از اين دست مبارك خود را در آن قرار داد، در اين هنگام آب از ميان‏ انگشتان مبارك او جارى شد، و مردم را براى آشاميدن آب طلب كردند، همه آنان از آن آب سيراب شدند، در حالى كه عدد آنها از هزار نفر هم بيشتر بود،

حضرت مي فرمود: من گواهى ميدهم كه رسول حقيقى خداوند هستم.

زندگانى چهارده معصوم عليهم السلام، متن، ص: 30

آمدن درخت به حضور پیامبر

 آمدن درخت به حضور حضرت‏

امير المؤمنين عليه السّلام در خطبه قاصعه فرموده:

من خدمت حضرت رسول صلى اللَّه عليه و آله بودم كه اشراف قريش خدمت او رسيدند و گفتند: يا محمد تو أمر بزرگى را مدعى‏شده‏اى، پدران و هم‏چنين كسى از اهل بيت و خاندان شما از اين گونه ادعاها نكردند، ما اكنون از شما مطلبى را مى‏پرسيم اگر پاسخ ما را دادى تصديق نبوت و رسالت تو را خواهيم كرد، اگر چنانچه از جواب آن عاجز شدى معلوم است كه در ادعاى خود صادق نيستى.

داستانهايي از سخاوت عبداللَّه بن‏ جعفر

داستانهايي از سخاوت عبداللَّه بن‏ جعفر

هدیه دادن دوهزار گوسفند و دوهزار درهم

حموي در کتاب ثمرات‏الاوراق حکايت کرده‏ است که هنگام بيرون آمدن حضرت امام حسن و امام حسين عليهما السلام و عبداللَّه بن‏جعفر از مدينه به قصد حج، در بين راه از بار و اثاث خود جدا ماندند و دچار گرسنگي و تشنگي شدند، در اين‏حال به پيرزني رسيدند که خيمه‏اي در بيابان زده و گوسفند کوچکي نيز در خيمه داشت. هر سه به نزد آن پيرزن رفتند و از او پرسيدند: آب داري؟ پير زن گفت: آري و با اشاره به آن گوسفند، گفت: شيرش را بدوشيد و بنوشيد. پرسيدند: غذايي هم داري؟ پاسخ داد: نه، تنهاهمين گوسفند را دارم، اکنون يکي از شما برخيزد و آن‏را ذبح کند تا من از گوشت آن براي شما غذايي طبخ کنم. به دستور او عمل کردند و پس از ذبح گوسفند آن را به پيرزن دادند و او از گوشت آن غذايي طبخ کرد و نزد ميهمانان آورد. هر سه نفر از آن غذا خورده سير شدند و تا هنگام خنک شدن هوانزد آن زن ماندند و سپس به سوي مکه راه افتادند. پيش از حرکت به پيرزن گفتند: ما از قبيله قريش هستيم، هرگاه عبورت به مدينه افتاد نزد ما بيا تا پذيرايي و مهمان نوازي تو را جبران کنيم. پس از رفتن آنان، شوهر آن پيرزن آمد و پيرزن ماجرا را نقل کرد. مرد خشمناک شد و او را نهيب زد و گفت: چگونه براي افرادي ناشناس گوسفندي را ذبح مي‏کني؟ و به همين اندازه که به تو مي‏گويند که ما افرادي از قبيله قريش هستيم دلت را خوش مي‏کني؟! اين جريان گذشت و اين زن و شوهر به فقر و تنگدستي‏ دچار شدند و بناچار حرکت کرده به مدينه آمدند و از شدت استيصال در مدينه به جمع‏آوري سرگين شتران و فروختن آن مشغول شدند و از اين راه لقمه‏ناني تهيه مي‏کردند. از قضا روزي پيرزن از کوچه‏اي که خانه امام حسن عليه السلام در آن واقع شده بود عبور مي‏کرد و امام که دمِ در ايستاده بود، پيرزن را ديد و شناخت. سپس داخل منزل شد و غلام خود را به‏سراغ پيرزن فرستاد و چون به نزد آن حضرت آمد به او فرمود: اي زن! مرا مي‏شناسي؟ گفت: نه. فرمود: من يکي از مهمانان تو هستم که در فلان روز به خيمه تو آمديم و از ما پذيرايي کردي. پيرزن آن حضرت را شناخت و گفت: آري پدر و مادرم به قربانت! امام عليه السلام دستور داد هزار رأس گوسفند براي او خريداري کنند و هزار درهم نيز پول به او داد. سپس او را به نزد برادرش امام حسين عليه السلام فرستاد و آن حضرت نيز به‏همان مقدار گوسفند و پول به پيرزن عطا فرمود و او را به همراه غلام خود نزد عبداللَّه فرستاد و عبداللَّه پرسيد: امام حسن و امام حسين چه اندازه به‏تو عطا کردند؟ و چون مقدار آن‏را دانست به‏مقدار عطاي هر دوي آنها به پير زن بخشيد و پير زن با شوهر خود با چهار هزار گوسفند و چهار هزار درهم پول به باديه بازگشتند

خریدن نخلستان و هدیه کردن آن

روزي عبداللَّه بن جعفر براي سرکشي به مزرعه‏اش از خانه بيرون رفت. در راه از نخلستاني عبور کرد که غلام سياهي در آنجا به ديده‏باني مشغول بود. عبداللَّه ديد که سه قرص نان براي غلام آوردند و در همان حال سگي پيش غلام آمد، غلام يک قرص نان را به نزد آن سگ انداخت. سگ آن را خورد و دوباره و سه‏باره آمد و غلام هر سه قرص نانش را نزد آن سگ انداخت. عبداللَّه که اين منظره را ديد، از غلام پرسيد: جيره غذايي روزانه تو چقدر است؟ گفت: همين که ديدي. پرسيد: پس چرا همه را به اين سگ دادي و او را بر خود مقدّم داشتي؟ جواب داد: چون در اين منطقه سگي وجود ندارد. احتمال مي‏دهم اين سگ از راه دور آمده و گرسنه است و من خوش نداشتم او را رد کنم! عبداللَّه پرسيد: خوب حالا امروز چه کار مي‏کني؟ پاسخ‏داد: امروز را تا فردا به گرسنگي بسر مي‏برم! عبداللَّه گفت: براستي که اين غلام از من سخاوتمندتر و کريمتر است. آنگاه نخلستان را از صاحبش خريداري کرد و آن غلام را نيز آزاد کرد و نخلستان را به‏وي بخشيد.

وعده دادن به عطای عبد الله بن جعفر

در کتاب اغاني آمده است که مردم مدينه عادت کرده بودند از يکديگر پول قرض کنند و براي بازپرداخت آن‏ وعده عطاي عبداللَّه بن‏جعفر را بدهند. روزي مردي مقدار زيادي شکر به مدينه آورد تا بفروشد ولي به کسادي بازار برخورد و نمي‏دانست چه بايد بکند، تا اينکه شخصي به او گفت: اگر به‏نزد عبداللَّه بن جعفر بروي، او اين شکرها را از تو خواهد خريد. شکرفروش نزد عبداللَّه آمد و حال خود را به او گفت. عبداللَّه دستور داد شکرها را بياورند. آنگاه دستور داد چادري بگسترانند و کيسه‏هاي شکر را روي آن بريزند و به مردم نيز گفت: هرکه مي‏خواهد از اين شکرها ببرد! مردم هجوم آوردند و هرکس هرچه مي‏توانست برد.

وقتي چنان ديد به عبداللَّه گفت: خودم هم چيزي بردارم؟ گفت: آري. او هم شروع کرد شکرها را در کيسه‏ها ريخت، و چون تمام شد عبداللَّه پرسيد: قيمت شکرها چقدر بود؟ گفت: چهار هزار درهم! و عبداللَّه تمام آن چهار هزار درهم را به وي داد.

زينب دختر اميرالمؤمنين عليه السلام در خانه چنين مردي که دنيا در نظرش ارزشي نداشت و دارايي خود را براي رفع نيازمنديهاي مردم مي‏خواست و بزرگترين لذت و خوشي زندگي خود را در اين مي‏ديد که با ثروت زيادي که خدا به او عنايت کرده بتواند دل مستمند و مسکيني را به‏دست آورد و از نيازمندي رفع نياز و حاجت کند، زندگي را آغاز کرد.

چنين مرداني اگر انبارهاي طلا و نقره و گنج‏هاي زيادي نيز در اختيارشان باشد بااين بخشش و کرم فوق‏العاده همه را خرج مي‏کنند و چيزي براي خود باقي نمي‏گذارند. لذا مي‏نويسند: عبداللَّه در آخر عمر تنگدست شد. روزي شخصي نزد او آمد و چيزي از او خواست و چون عبداللَّه چيزي نداشت رداي خود را از تن بيرون آورد و به او داد و سرخود را به‏سوي آسمان بلند کرده و گفت: پروردگارا ! ديگر مرگ مرا برسان و آن‏را پوشش من گردان که پس از چند روز بيمار شد و چشم از اين جهان فروبست. تاريخ وفات او را سال 80 هجري نوشته‏اند. با اين حساب عمر وي در هنگام مرگ نزديک به نود سال بود. برخي هم وفات او را در سال 90 هجري دانسته‏اند. وفات او در مدينه و قبرش نيز در بقيع است. ابن حجر در کتاب تهذيب التهذيب مي‏نويسد: عبداللَّه از کساني است که از پيغمبرصلي الله عليه وآله و عمويش علي‏بن‏ابي‏طالب عليه السلام و مادرش اسماء حديث نقل کرده است و جمع زيادي مانند حضرت ابوجعفر محمد بن‏علي ابن‏الحسين عليه السلام، حسن بن‏حسن بن‏علي، قاسم بن‏محمد ابن‏ابي‏بکر، عبداللَّه بن‏حسن، عروة بن‏زبير و ديگران نيز از او حديث نقل کرده‏اند. ابن ابي‏الحديد و ديگران داستانهايي از او نقل کرده‏اند به ويژه دفاعي که عبداللَّه در حضور معاويه از علي ابن‏ابي‏طالب عليه السلام و خاندان بزرگوار پيغمبر کرده و عمرو ابن‏عاص و ديگران را رسوا ساخته است. مرحوم مامقاني در کتاب رجال خود، او را مردي جليل‏القدر و بزرگوار توصيف کرده است و پس از نقل داستاني از مدائني مي‏نويسد: شبهه‏اي در وثاقت او از نظر روايت نيست. 

بنابراين آنچه در پاره‏اي از کتابها مانند کتاب اغاني و غيره نقل‏شده که عبداللَّه بن‏جعفر اهل سماع و غنا بوده، اصل و اعتباري ندارد و يا مربوط به شخص ديگري همنام اوست که به خاطر شهرت عبداللَّه بن‏جعفر در تاريخ به نام وي ثبت شده است و يا چنانکه برخي احتمال داده‏اند از حديث‏هاي مجعول و اتهاماتي سرچشمه مي‏گيرد که دستگاه وسيع تبليغاتي بني‏اميه عليه خاندان ابي‏طالب و اميرالمؤمنين و نزديکان آن حضرت انجام مي‏دادند و مي‏خواستند به هر وسيله اين خانواده بزرگوار را نزد مردم بي‏قدر و ارزش جلوه دهند. مانند روايات ديگري که درباره خود علي بن‏ابي‏طالب و حسنينعليهم السلام و ديگران جعل کردند و با صرف صدها هزار دينار پول بيت‏المال مسلمانان و اجير کردن افرادي مانند سمرة بن‏جندب ها و ابوهريره ها دروغهايي را به خدا و پيغمبر بستند!


زینب عقیله بنی هاشم(سید هاشم رسولی محلاتی)

علامت امام چیست؟

علامت امام چیست؟

ديدم امـام مـحـمـّد تـقـى عـليـه السـلام را پـس گـفـتـم بـه آن حـضرت كه چيست علامت امام ، يابن رسـول اللّه ؟ فرمود: امام آن است كه اين كار را به جا آورد، پس ‍ گذاشت دست خود را بر سنگى پس ظاهر شد انگشتانش در آن . راوى گفت : پس ‍ ديدم كه آهن را مى كشيد بدون آنكه در آتش آن را بگذارد و سنگ را خاتم خود نقش ‍ مى كرد.


منتهي الآمال ج2 باب 11

قبض روح

نویسنده ی کتاب«الثاقب فی المناقب»میگوید : من درمشهد امام رضا در خانه ی استادم ابا جعفرمحمد بن حسین شوهانی بودم ، او از کتابش چنین خواند: 

جوانی از اهل شام در جلسه ی امام باقر زیاد حاضر می شد ، روزی در محفل حضرتش گفت : سوگند به خدا ! من به جهت محبت به شما در جلسه ی شما حاضر نمی شوم ، بلکه فقط به خاطر فصاحت و دانش شماست که در این محفل حاضر می شوم .