اباعبدالله الحسین علیه السلام :
قَالَ : أُنْشُدُكُمُ اللَّهَ أَ تَعْلَمُونَ أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ (صلی الله علیه و آله و سلم) نَصَبَهُ يَوْمَ غَدِيرِ خُمٍ‏ فَنَادَى لَهُ بِالْوَلَايَةِ وَ قَالَ لِيُبَلِّغِ الشَّاهِدُ الْغَائِبَ قَالُوا : اللَّهُمَّ نَعَم‏
--------------------------------
من با سوگند به خدا از شما می پرسم : آیا می دانید که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم او (امیرالمؤمنین علی بن أبی طالب پدرم) را در روز غدیر خمّ نصب نمود و ندای ولایت او را در داد و گفت : واجب است که حضّار ، این مطالب را برای غائبین بازگو کنند؟ گفتند : بار پروردگارا ! آری !

ورود کاربران

آزموده را آزمودن خطاست(من جرّب المجرب حلت له الندامه)

آزموده را آزمودن خطاست(من جرّب المجرب حلت له الندامه)
عـلامـه مـجـلسـى و ديـگـران فـرمـوده انـد كه سن شريف حضرت جواد عليه السلام در وقت وفـات پـدر بـزرگوارش نه سال و بعضى هفت نيز گفته اند و در هنگام شهادت حضرت امـام رضا عليه السلام آن جناب در مدينه بود و بعضى از شيعيان از صغر سن در امامت آن جـنـاب تـاءمـلى داشـتـنـد تـا آنـكـه عـلمـا و افـاضـل و اشـراف و امـاثـل شـيـعه از اطراف عالم متوجه حج گرديدند و بعد از فراغ از مناسك حج به خدمت آن حـضـرت رسـيـدنـد و از وفـور مشاهده معجزات و كرامات و علوم و كمالات اقرار به امامت آن مـنـبـع سـعـادات نـمودند و زنگ و شك و شبهه از آيينه خاطرهاى خود زدودند حتى آنكه شيخ كلينى و ديگران روايت كرده اند كه در يك مجلس يا در چند روز متوالى سى هزار مساءله از غـوامـض مـسـائل از آن مـعـدن عـلوم و فـضـائل سـؤ ال كـردنـد و از هـمـه جـواب شـافـى شنيدند.
و چون ماءمون را بعد از شهادت حضرت امام رضا عليه السلام مردم بر زبان داشتند و او را هـدف طعن و ملامت مى ساختند مى خواست كه به ظاهر خود را از آن جرم و خطا بيرون آورد چون از سفر خراسان به بغداد آمد نامه اى به خدمت امام محمّد تقى عليه السلام نوشت به اعزاز و اكرام تمام آن جناب را طلبيد. چون آن حضرت به بغداد تشريف آورد پيش از آنكه مـاءمـون آن جـنـاب را ملاقات كند روزى به قصد شكار سوار شد در اثناء راه به جمعى از كـودكـان رسـيـد كـه در مـيـان راه ايـسـتاده بودند و حضرت جواد عليه السلام نيز در آنجا ايـسـتـاده بـود، چون كودكان كوكبه ماءمون را مشاهده كردند پراكنده شدند مگر آن حضرت كـه از جـاى خـود حـركـت نـفـرمود و با نهايت تمكين و وقار در مكان خود قرار داشت تا آنكه مـاءمـون بـه نزديك آن حضرت رسيد و از مشاهده انوار امامت و جلالت و ملاحظه آثر متانت و مـهـابـت آن حضرت ، متعجب گرديده و عنان كشيد و پرسيد كه اى كودك ! چرا مانند كودكان ديگر از سر راه دور نشدى و از جاى خود حركت ننمودى ؟ حضرت فرمود كه اى خليفه ! راه تـنـگ نـبـود كـه بـر تـو گـشاده گردانم و جرمى و خطايى نداشتم كه از تو بگريزم و گمان ندارم كه بى جرم ، تو كسى را در معرض عقوبت درآورى .
از اسـتـمـاع ايـن سـخـنـان تـعـجـب مـاءمـون زيـاد گـرديـد و از مـشـاهـده حـسـن و جـمـال او دل از دسـت داد، پـس پـرسيد كه اى كودك ! چه نام دارى ؟ فرمود: محمّد نام دارم ، گـفت : پسر كيستى ؟ فرمود: پسر على بن موسى الرضا عليه السلام . ماءمون چون نسب شريفش را شنيد تعجبش زايل گرديد و از استماع نام آن امام مظلوم كه او را شهيد كرده بود منفعل گرديد و صلوات و رحمت بر آن حضرت فرستاد و روانه شد.
چـون به صحرا رسيد نظرش بر درّاجى افتاد  بازى  از پى او رها كرد آن  بـاز  مدتى ناپيدا شد چون از هوا برگشت ماهى كوچكى در منقار داشت كه هنوز بقيه حـيـاتـى در آن بـود، مـاءمـون از مـشـاهـده آن حـال در شگفت شد و آن ماهى را در كف گرفت و مـعـاودت نـمـود چون به همان موضع رسيد كه در هنگام رفتن حضرت جواد عليه السلام را ملاقات كرده بود باز ديد كه كودكان پراكنده شدند و حضرت از جاى خود حركت نفرمود. مـاءمون گفت : اى محمّد! اين چيست كه در دست دارم ؟ حضرت به الهام ملك علام فرمود كه حق تـعـالى دريـايـى چند خلق كرده است كه ابر از آن درياها بلند مى شود و ماهيان ريزه با ابـر بـالا مـى رونـد و بـازهـاى پادشاهان آن را شكار مى كنند و پادشاهان آن را در كف مى گـيـرنـد و سـلاله نـبـوت را بـه آن امـتـحان مى نمايند. ماءمون از مشاهده اين معجزه تعجبش افـزون شـد و گـفـت : حـقـا كـه تـويـى فـرزنـد امـام رضـا عـليـه السلام و از فرزند آن بزرگوار اين عجايب و اسرار بعيد نيست ، پس آن حضرت را طلبيد و اعزاز و اكرام بسيار نـمـود و اراده كـرد كـه امـّالفضل دختر خود را به آن حضرت تزويج نمايد. از استماع اين قضيه بنى عباس به فغان آمدند و نزد ماءمون جمعيت كردند و گفتند خلعت خلافت كه اكنون بر قامت بنى عباس درست آمد0 و اين شرف و كرامت در ايشان قرار گرفته چرا مى خواهى كه از ميان ايشان به در برى و بر اولاد على بن ابى طالب قرار دهى با آن عداوت قديم كـه در مـيـان سـلسـله مـا و ايـشـان بـوده اسـت و آنـچـه در حق امام رضا عليه السلام كردى خـاطـرهاى ما هميشه از آن نگران بود تا آنكه مهم او كفايت شد. ماءمون گفت : سبب آن عداوت پـدران شـمـا بـودنـد اگـر ايـشـان خلافت ايشان را غصب نمى كردند عداوتى در ميان ما و ايـشـان نـبـود و ايـشـان سـزاواترند به امامت و خلافت از ما. ايشان گفتند: اين كودكى است خـردسـال و هـنـوز اكـتـسـاب عـلم و كـمـال نـنـمـوده اسـت اگـر صـبـر كـنـى كـه او كامل شود بعد از آن به او مزاوجت نمايى انسب خواهد بود. ماءمون گفت : شما ايشان را نمى شـنـاسـيـد، عـلم ايـشـان از جـانـب حـق تـعـالى اسـت و مـوقـوف بـر كـسـب و تـحـصـيل نيست و صغير و كبير ايشان از ديگران افضلند و اگر خواهيد شما را معلوم شود علماى زمان را جمع كنيد و با او مباحثه نماييد. ايشان يحيى بن اكثم را كه اعلم علماى ايشان بود و در آن وقت قاضى بغداد بود اختيار كردند و ماءمون مجلسى عظيم ترتيب داد و يحيى بن اكثم و ساير علما و اشراف را جمع كردند پس ماءمون امر كرد كه صدر مجلس را براى آن حضرت فرش كردند و دو متكا براى آن حضرت نهادند.
شـيـخ مـفـيـد فـرمـوده : پـس حـضـرت جـواد عـليـه السـلام تـشـريـف آورد در حـالى كـه هفت سـال و چند ماه از سن شريفش گذشته بود و در موضع خود بين المسورتين نشست و يحيى بـن اكـثـم مـقـابل آن حضرت نشست و مردم هم هر كدام در مرتبه خود نشستند و جاى ماءمورا را پهلوى حضرت جواد عليه السلام قرار دادند. پس يحيى خواست به جهت امتحان آن حضرت مـسـاءله سـؤ ال كـنـد اول رو كـر بـه مـاءمـون و گـفـت : يا اميرالمؤ منين ! رخصت مى دهى از ابـوجـعـفـر مـسـاءله سـؤ ال كـنـم ؟ ماءمون گفت : از خود آن جناب دستور بطلب يحيى از آن حـضـرت اذن طـلبـيـد، حـضرت فرمود: ماءذونى ، بپرس اگر خواهى . يحيى گفت : فدايت شـوم چـه مـى فـرمـايـى در حـق كـسـى كـه مـحـرم بـود و قـتـل صـيـد كـرد؟ حـضـرت فـرمـود: در حـل كـشـت او را يـا در حـرم ، عـالم بـود يـا جـاهل ، از روى عمد كشت يا از خطا، آزاد بود يا بنده ، صغير بود يا كبير، اين ابتداء صيد بود يا از كبار آن ، اين محرم اصرار دارد يا پشيمان شده ، در شب بود صيد آن يا در روز، احـرام عـمـره او اسـت يـا احـرام حـج او؟ يـحـيى از شنيدن اين فروع در تحير ماند و هوش از سـرش بـه در رفـت و عـجـز از صـورتـش ظاهرشد و زبانش در تلجلج افتاد. اين وقت بر حـضـار مـجـلس امر واضح شد، پس ماءمون حمد كرد خدا را و گفت : آيا دانستيد الا ن آنچه را كـه مـنـكـر بـوديد؟ پس رو كرد به آن حضرت و گفت : آيا خطبه مى كنى ؟ فرمود: بلى ، عرض كرد: پس خطبه تزويج دخترم ام الفضل را از براى خود بخوان چه آنكه من شما را بـراى دامـادى خود پسنديدم اگرچه گروهى از اين وصلت كراهت دارند و دماغشان به خاك ماليده خواهد شد، پس حضرت شروع كرد به خواندن خطبه نكاح و فرمود:
 اَلْحـَمـْدُللّهِ اِقـْرارَا بِنِعْمَتِه وَ لا اِله اِلاّ اللّهُ اِخْلاصا لِوَحْدانِيَّتِهِ وَ صَلَّى اللّهُ عَلى مـُحـَمَّدٍ سـَيِّدِ بـَرِيِّتـِهِ وَ اْلاَصـْفـِيـآء مـِنْ عـِتـْرَتـِهِ. اَمـّا بـَعـْدُ: فـَقـَدْ كـانَ مـِنـْ فـَضـْل اللّهِ عـَلَى اْلاَنامِ اَن اَغْناهُمْ بِالْحلالِ عَنِ الْحَرامِ فَقالَ سُبْحانهُ: وَاَنْكِحُوا اْلاَيامى مـِنـْكُمُ وَ الصّالِحينَ مِنْ عِبادِكُمْ وَ اِمائِكُمْ اَنْ يَكُونُوا فُقَرآءَ يُغْنِهِمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ اللّهُ واسِعٌ عَليمٌ.
پـس حـضـرت بـا مـاءمـون صـيـغـه نـكـاح را خـوانـد و ام الفضل را تزويج كرد و صداق آن را پانصد درهم جياد موازى مهر جده اش حضرت فاطمه سـلام اللّه عـليـهـا قـرار داد و چـون صـيـغه نكاح جارى شد خدم و حشم ماءمون آمدند غاليه بـسـيـار آوردنـد و ريـشـهـاى خواص را به غاليه خوشبو كردند پس نزد سايرين بردند ايـشـان نـيـز خود را خوشبو كردند آنگاه خوانهاى نعمت آوردند و مردم غذا خوردند پس از آن ماءمون هر طايفه و گروهى را كه به اندازه شاءنش جايزه داد و مجلس متفرق شد و خواص ‍ باقى ماندند و سايرين رفتند.
آن وقـت مـاءمـون بـه آن حـضـرت عـرضـه داشـت : فـدايـت شـوم ! اگـر مـيـل داشـتـه بـاشـيـد جـواب مسائل محرم را بفرماييد تا مستفيد شويم ، پس حضرت شروع فـرمود به جواب دادن و هر يك از شقوق مساءله را بيان فرمود. صداى احسنت ماءمون بلند شد. آنگاه خدمت آن حضرت عرضه كرد كه شما هم سؤ الى از يحيى بفرماييد، حضرت به يحيى ، فرمود: بپرسم ؟ عرض كرد: هرچه ميل شما باشد، اگر پرسيديد جواب دانم مى گـويـم و الا از شما ياد مى گيرم . حضرت فرمود: بيان كن جواب اين مساءله را كه مردى نـظـر كـرد بـه زنـى در اول روز و نـظـرش حـرام بـود چـون روز بـلنـد شـد بـر او حـلال شـد، چـون ظـهـر شـد حـرام شـد، چـون عـصـر شـد حـلال شـد، چـون آفـتـاب غـروب كـرد حـرام گـشـت ، چـون وقـت عـشـاء رسـيـد حـلال شـد، چـون نـصـف شـب شـد حـرام گـشـت چـون فـجـر طـالع گـرديـد حـلال شـد از بـراى او، بـگـو بـراى چـه بـوده كـه اين زن گاهى حرام بوده بر آن مرد و گـاهـى حـلال ؟ يـحـيـى گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد كـه مـن جـواب ايـن سـؤ ال را نـدانـم شـمـا بـفـرمـاييد تا ياد گيرم . فرمود: اين زن كنيزكى بود و اين مرد اجنبى بود، وقت صبح كه نگاه كرد بر او نگاهش حرام بود، روز كه بلند شد او را خريد بر او حـلال شـد وقـت ظـهـر او را آزاد كـرد حـرام شـد، وقـت عـصـر او را تـزويـج كـرد حـلال شـد، وقـت مـغـرب او را مـظـاهـره كـرد حـرام شـد، وقـت عـشـاء كـفـاره ظـهـار داد حـلال شـد، نـصـف شـب او را يـك طـلاق داد حـرام شـد، وقـت فـجـر رجـوع كـرد حلال شد.
ايـن وقـت مـاءمون رو كرد به حاضرين از بنى عباس و گفت : آيا در ميان شما كسى هست كه ايـن مـسـاءله را ايـنـطـور بـتـوانـد جـواب دهـد؟ يـا مـسـاءله سـابـقـه را بـه ايـن تـفـصـيـل بـدانـد؟ گـفـتـنـد: نـه بـه خـدا سـوگـنـد شـمـا اعـلم بـوديـد بـه حـال ابـوجـعـفـر عـليـه السـلام از مـا. مـاءمـون گـفـت : واى بـر شـمـا! اهـل بـيـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از مـيـان خـلق امـتـيازى دارند به فـضـل و كـمـال و كـمـى سـن مـانـع كـمـالات ايـشـان نـيـسـت و بـرخـى از فضايل ابوجعفر عليه السلام بگفت تا مجلس به هم خورد و مردم برفتند. روز ديگر نيز ماءمون جوائز و عطاياى بسيار به مردم بخششش كرد و از حضرت جواد عليه السلام اكرام و احـتـرام بـسـيـار مى نمود و آن حضرت را بر اولاد و اقرباء خود فضيلت مى داد تا زنده بود.
مؤ لف گويد: كه علما روزها را دوازده ساعت بخش كرده اند و هر ساعتى را به امامى نسبت داده اند و ساعت نهم روزها متعلق به حضرت جواد عليه السلام است .  و در دعاى آن ساعت اشاره شد به سؤ ال ماءمون از آن حضرت از آنچه كه در دست داشت و همچنين سؤ ال يحيى بن اكثم از آن حضرت و جواب دادن حضرت ايشان را در آنجا كه فرموده :
وَ بـِالاِمـامِ الْفـاضـِلِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِي عليه السلام الَّذى سُئِلَ فَوَفَّقْتَهُ لِلْجَوابِ وَ امْتُحِنَ فَعَضَدْتَهُ بِالتَّوْفيقِ وَ الصَّوابِ صلى اللّه عليه و آله و سلم وَ عَلى اَهْلِ بَيْتِهِ اْلاَطْهارِ  .
و تـوسـل بـه آن حـضرت در اين ساعت براى وسعت رزق نافع است و شايسته است كه در توسل به آن حضرت اين دعا را بخواند:
 اَللّهـُمَّ اِنـّى اَسـْئَلُكَ بـِحـَقِّ وَلِيِّكَ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِي عليه السلام اِلاّ جُدْتَ بِهِ عَلَىَّ مِنْ فـَضـْلِكَ وَ تَفَضَّلْتَ بِهِ عَلَىَّ مِنْ وُسْعِكَ وَ وَسَّعْتَ بِهِ عَلَىَّ مِنْ رِزْقِكَ وَ اَغْنَيْتَنى عَمَّنْ سـِواكَ وَ جـَعـَلْتَ حـاجـَتـى اِلَيـْكَ وَ قَضاها عَلَيْكَ اِنَّك لِما تَشاَّءُ قَديرٌ  .
بعضى گفته اند اين دعا بعد از هر نماز به جهت اداء دين مجرب است


منتهي الآمال ج2 باب 11

سي هزار سؤال از امام جواد عليه السلام

سي هزار سؤال از امام جواد عليه السلام
شيخ كلينى و ديگران روايت كرده اند از على بن ابراهيم از پدرش كه گفت :
رخصلت خواستند گروهى از اهل نواحى از ورود بر حضرت جواد عليه السلام آن جناب اذن داد، پس داخل شدند و سؤ ال كردند از آن حضرت در يك مجلس از سى هزار مساءله ، حضرت جواب داد همه را و در آن وقت آن حضرت ده سال داشت .
مـؤ لف گـويد: كه ممكن است در وقت سؤ ال هر يك از آن جماعت مساءله خود را مى پرسيد از آن حـضـرت و مـلاحـظـه نـمـى كـرد كـه ديـگـرى سـؤ ال مـى كـنـد و جـواب داده حـضـرت از اكثر آنها به  لا  و  نعم  و ممكن است آنـچـه چـون حـضـرت بـر ضـمـايـر آنـهـا مـطـلع بـود تـا سـائل شـروع مـى كـرده بـه سؤ ال ، خود حضرت جواب او را مى داده و نمى گذاشته سؤ ال خود را بيان كند. چنانكه روايت شده شخصى خدمت آن حضرت ، عرض كرد: فدايت شوم ، حـضـرت فرمود: قصر نكن ، مردم پرسيدند اين چه بود كه فرمودى ؟ فرمود: اين شخص مـى خـواسـت سؤ ال كند از من كه ملاح در كشتى نماز خود را به قصر بخواند يا تمام ، من گـفـتـم نـماز خود را قصر نخواند. و علامه مجلسى رحمه اللّه وجوهى چند در رفع استبعاد اين حديث فرموده كه مقام نقلش نيست .
واللّه العالم


منتهي الآمال ج2 باب 11

درسي از كلاس تبري امام جواد عليه السلام

درسي از كلاس تبري امام جواد عليه السلام
در تفكر آن حضرت در صدماتى كه به مادرش فاطمه عليها السلام وارد شده :
از  دلايل طبرى  منقول است كه روايت كرده از محمّد بن هارون بن موسى از پدرش از ابن الوليد از برقى از زكريا بن آدم كه وقتى در خدمت حضرت امام رضا عليه السلام بـودم كه حضرت جواد عليه السلام را خدمت آن حضرت آوردند در حالى كه سن شريفش از چهار سال كمتر بود پس آن جناب دست خود را بر زمين زيد و سر مبارك را به جانب آسمان بلند كرد و مدت طويلى فكر نمود و حضرت امام رضا عليه السلام فرمود: جان من فداى تـو بـاد! بـراى چـه يـان قـدر فـكر مى كنى ؟ عرض كرد: فكرم در آن چيزى است كه با مادرم فاطمه عليها السلام به جا آوردند!
 اَمـا وَاللّهِ لاُخـْرِجـَنَّهـُما ثُمَّ لاُحْرِقَنَّهُما ثُمَّ لاَذْرِيَنَّهُما ثُمَّ لاَنْسِفَنَّهُما فِى الْيَمِّ نَسْفا  .
پس حضرت امام رضا عليه السلام او را نزديك خود طلبيد و مابين ديدگان او را بوسيد و فرمود: پدر و مادرم فداى تو باد! تويى شايسته از براى امامت .

منتهي الآمال ج2 باب 11

(اقول: نظرات درباره چگونگي ابراز مسئله تبري مختلف است و بعضي با توجه به فهم خود مطالبي را در اين باره اظهار داشته اند ولي از آنجايي كه به ما امر به تبعيت محض از ائمه اطهار عليهم السلام و پيروي از ايشان در همه شؤن ديني شده است لذا كامل ترين و عالي ترين تبري از دشمنان اهل بيت تبري الگو گرفته شده از ائمه اطهار عليهم السلام است)   

هادي امت ( ويژه نامه ولادت امام هادي عليه السلام )

تاریخ ولادت واسم وکنیت امام على النقى علیه السلام

تاریخ ولادت واسم وکنیت امام على النقى علیه السلام

 

اشهر در ولادت آن حضرت آن است که در نیمه ذى حجه سنه دویست ودوازده در حوالى مدینه در مـوضـعى که آن را ( صریا ) گویند، آن بزرگوار دنیا را به نور خود روشن فـرمـود ولکـن بـه روایـت ابـن عـیاش ولادت آن حضرت در دوم رجب یا پنجم آن واقع شده . والده مـعـظـمه جلیله اش سمانه مغربیه است ومعروف است به سیده . ودر ( جنات الخلود ) اسـت کـه آن مـخـدره هـمـیـشـه روزه سـنـتـى داشـتـى ودر زهـد وتـقـوى مـثـل ومـانـنـد نـداشـت . ودر ( درّالنـظـیـم ) اسـت کـه کـنـیـه آن مـخـدره ام الفـضـل بـوده ومـحـمـّد بـن فـرج وعـلى بـن مـهزیار روایت کرده اند از حضرت هادى علیه السـلام کـه فـرمـود: مـادرم عـارفـه اسـت بـه حـق مـن واواز اهـل بـهـشـت اسـت نـزدیـک نـمـى شـود بـه اوشیطان سرکش ونمى رسد به اومکر جبار عنید وخـداونـد اورا نگهبان وحافظ است وتخلف نمى کند از امهات صدیقین و صالحین .

اسـم شـریف آن جناب على بود وکنیت ابوالحسن وچون حضرت امام موسى وامام رضا علیهما السـلام را نـیـز ابـوالحـسـن مـى گـفـتـند از جهت تعیین ، آن جناب را ابوالحسن الثالث مى گـویـنـد چـنانچه حضرت امام رضا علیه السلام را ابوالحسن الثانى وگاهى هم مکان یا هادى یا عسکرى ذکر مى کنند چنانچه اهل حدیث مى دانند و مشهورترین القاب آن حضرت نقى وهادى است . وگاهى آن حضرت را نجیب و مرتضى وعالم وفقیه وناصح وامین ومؤ تمنوطیب ومـتوکل مى گفتند ولکن لقب اخیر را آن حضرت مخفى مى کرد واصحاب خود را فرموده بود از ایـن لقـب اعـراض ‍ کـنـیـد بـه جـهـت آنـکـه لقـب خـلیـفـه مـتـوکـل عـلى اللّه بـود در آن زمـان . وچـون آن جـنـاب و فرزندش امام حسن علیه السلام در سـامـره سـکـنـى فـرمـودنـد در مـحـله اى کـه ( عـسـکـر عـ( نام داشت از این جهت این هر دوبـزرگـوار را نـسـبـت بـه آن مـکـان داده و عـسـکـرى مـى گـفـتـنـد، ودر شمایل آن حضرت گفته اند که آن جناب متوسط القامة و مرطوبى بود وروى سرخ وسفید وگـونـه هـاى انـدک بـرآمده وچشمهاى فراخ و ابروهاى گشاده وچهره دلگشا داشت ، ونقش نـگـین آن جناب ( اللّهُ رَبّى وَ هُوَ عِصْمَتى مِنْ خَلْقِهِ ) بوده ، وانگشتر دیگرى داشت که نقشش این بود. ( حِفْظُ الْعُهُودِ مِنْ اَخْلاقِ الْمَعْبُودِ ) .

سـیـد بـن طـاوس روایـت کـرده از جـنـاب عـبـدالعـظیم حسنى که حضرت امام محمّد تقى علیه السلام این حرز را براى پسرش حضرت امام على نقى علیه السلام نوشت در وقتى که آن حـضـرت کـودک بوده ودر گهواره جاى داشت وتعویذ مى کرد آن حضرت را به این تعویذ وامر مى کرد اصحاب خود را به آن وآن حرز این است :

( بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ لاحَوْلَ وَ لاقُوّةَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلِّىِ الْعَظیمِ اللّهُمَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوح الخ ) .

وتمام آن در ( مهج الدعوات ) است . وتسبیح آن حضرت :

( سـُبـْحـان مـَنْ هـُوَ دائمٌ لایـَسـْهـُو، سـُبْحانَ مَنْ هُوَ قائمٌ لایَلْهُوْ، سُبْحانَ مَنْ هُوَ غَنِىٌ لایَفْتَقِرُ، سُبْحانَ اللّهِ وَ بِحَمْدِهِ ) .

___

منتهي الآمال ج2 باب 12

امام هادى عليه السّلام و علم كلام‏

 امام هادى عليه السّلام و علم كلام‏

اختلاف آراء موجود در ميان گروههاى شيعه، كار هدايت آنها را براى امامان عليهم السّلام دشوار مى‏ساخت. پراكندگى شيعه در بلاد مختلف و اين كه گاه‏وبيگاه تحت تأثير پاره‏اى از آراى ديگران قرار مى‏گرفتند، مزيد بر علت شده بود. در اين گيرودار، اصحاب گروههاى غير شيعى و متعصّبان ضد شيعه نيز بر دامنه اين اختلافات افزوده و آن را بسيار عميق‏تر نشان مى‏دادند. روايتى از كشى در دست است كه به طور آشكار نشان مى‏دهد يكى از اصحاب فرق، مذاهبى به نامهاى زراريه، عمّاريه، يعفوريه از پيش خود ساخت و هر يك از آنها را به يكى از اصحاب بزرگ امام صادق عليه السّلام، زراره، عمار ساباطى، و ابن ابى يعفور نسبت داده است. «1»

امامان شيعه عليهم السّلام گاهى در برابر پرسشهايى قرار مى‏گرفتند كه سرچشمه برخى از آنها، همين اختلافات داخلى ميان دانشوران شيعى بود كه گاه جنبه صورى داشت و در مواردى عميق‏تر بود و ائمه عليهم السّلام در آن مداخله مى‏كردند. يكى از اين مسائل كلامى، بحث تشبيه و تنزيه بود. ائمه شيعه از همان آغاز بر حقانيت نظريه تنزيه تأكيد مى‏كردند. خطبه‏هاى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه پس از آن بزرگوار همواره در دسترس ائمه طاهرين عليهم السّلام و حتى شيعيان آنها بود، بهترين گواه اين مدّعاست. روايات نقل شده از ساير ائمه نيز كه شيخ صدوق با تلاش گسترده‏اش آنها را در كتاب «التوحيد» گرد آورده، بر همين مسأله دلالت دارد. با اين حال، تهمت تشبيه از تهمتهاى رايجى است كه اصحاب فرق، همواره آن را به شيعه نسبت داده‏اند. البته آنهايى كه تا حدودى منصف بوده‏اند، تنها برخى از فرقه‏هاى شيعى را بدين امر متهم كرده‏اند.

در برابر، ائمه هدى عليهم السّلام نهايت سعى خود را براى رفع اين تهمت از دامن شيعه مبذول داشتند، چنانكه بعدها علماى شيعه نيز در اين باره كوششهاى امامان خود را دنبال كردند. از آن جمله شيخ صدوق است كه انگيزه تأليف كتاب «التوحيد» خود را در مقدمه كتابش «دفع شبهه تشبيه از شيعه» ياد كرده است. «2»

نكته روشن در اين باره به عنوان يك مثال مهم، اقوال منسوب به هشام بن حكم و هشام بن سالم است. اين دو نفر، اگر چه اختلافاتى با هم داشته‏اند و حتى هشام بن حكم رساله‏اى در رد بر هشام بن سالم نگاشت، ولى بايد دانست، تنها به كار بردن نابجاى لفظ جسم و اطلاق آن بر خدا از سوى آنها، منشأ ايراد تهمت تشبيه و تجسيم بر شيعه شد تا آن حد كه هشام بن حكم، به عنوان يك رافضى معتقد به تشبيه معرفى شده است. «3»

در اين باره كه آيا هشام بن حكم اعتقاد به تجسيم داشته است يا نه، اختلاف نظرهايى در ميان برخى از محققان بروز كرده است. برخى از محققان عرب و نيز علماى شيعه به خوبى توضيح داده‏اند كه هشام با بكار بردن لفظ جسم درباره خداوند، قصد بيان يك نظريه تشبيهى را نداشته بلكه وى «جسم» را با «شى‏ء» هم معنا و به اصطلاح مساوق مى‏دانسته و از آن، موجود را اراده مى‏كرده است. «4»

با اين حال، ائمه طاهرين عليهم السّلام كه متوجه سوء استفاده مخالفان از اين رأى هشام بودند- و در واقع مى‏توان آن را نوعى كج‏سليقگى از جانب هشام دانست- با نظريه‏ ابراز شده از طرف او به مخالفت برخاسته‏اند؛ هر چند كه در فرصتهاى مناسب، او را از اعتقاد به تجسيم و تشبيه مبرى كردند.

مطالب بالا مقدمه‏اى بود براى توضيح روايتى از امام هادى عليه السّلام كه در تكذيب عقيده هشام بن حكم از آن حضرت نقل شده است. صقر بن ابى دلف گويد:

سألت ابا الحسن علىّ بن محمّد بن علىّ بن موسى الرّضا عليه السّلام عن التّوحيد و قلت له: انّى أقول بقول هشام بن الحكم؛ فغضب (عليه السّلام) ثمّ قال: ما لكم و لقول هشام، انّه ليس منّا من زعم أنّ اللّه عزّ و جلّ جسم و نحن منه براء فى الدّنيا و الآخرة، يا بن ابى دلف! إنّ الجسم محدث و اللّه محدثه و مجسّمه. «5»

از امام درباره توحيد پرسيدم و عرض كردم: من بر عقيده هشام بن حكم هستم؛ امام برآشفت و فرمود: شما را با قول هشام چه‏كار؟ از ما نيستند كسانى كه گمان مى‏برند خداى عزّ و جلّ جسم است و ما در دنيا و آخرت از آنها بيزاريم. اى پسر ابى دلف! جسم، خود مخلوق است و پديدآورنده آن خداست و اوست كه بدان جسميت بخشيده است.

در روايت ديگرى آمده است:

عن محمّد بن الفرج الرّخّجىّ قال: كتبت الى ابى الحسن عليه السّلام أسأله عمّا قال هشام بن الحكم فى الجسم و هشام بن سالم فى الصّورة؛ فكتب عليه السّلام: دع عنك حيرة الحيران و استعذ باللّه من الشّيطان، ليس القول ما قال الهشامان. «6»

نامه‏اى به امام هادى عليه السّلام نوشته و درباره گفتار هشام بن حكم درباره جسم و سخن هشام بن سالم درباره صورت از آن حضرت سؤال كردم؛ در پاسخ نوشتند:

سرگردانى سرگشتگان را كنار بگذار و از شيطان به خدا پناه بر. آنچه را كه هشام بن حكم و هشام بن سالم گفته‏اند از ما نيست.

از طرف امام صادق و امام كاظم عليهما السّلام نيز مخالفت شديدى با اين نظر منسوب به هشام ابراز شده است. «7»

سخنان هشام بن حكم و هشام بن سالم موجب بروز اختلافاتى ميان شيعيان شد و به طور مرتب امامان عليهم السّلام در برابر چنين پرسشهايى قرار مى‏گرفتند. از جمله آنها ابراهيم بن محمد همدانى است در اين باره، نامه‏اى اينچنين به امام هادى عليه السّلام نوشت:

دوستداران شما در اين ناحيه درباره توحيد دچار اختلاف شده‏اند. شمارى به تجسيم و عده‏اى ديگر به تشبيه گرايش نشان مى‏دهند. امام در جواب چنين نوشت:

سبحان من لا يحدّ و لا يوصف، ليس كمثله شى‏ء و هو السّميع البصير. «8»

منزه است خدايى كه نه حدّى مى‏پذيرد و نه وصف او ممكن است. او بى‏همتا و شنوا و بيناست.

مانند همين پرسش را از محمد بن على كاشانى «9» و اشخاصى ديگر نقل كرده‏اند كه نشان بارزى از بروز اختلاف در ميان شيعيان در اين زمينه است.

در تأييد عدم امكان رؤيت خدا، اگر چه در روز قيامت- چنانكه در ميان مشبّهه و اهل حديث قول به مكان آن رايج است- روايتى از امام هادى عليه السّلام نقل شده است كه در آن عدم امكان رؤيت در معرض استدلال، «10» و در روايت ديگرى فرو آمدن خدا به آسمان دنيا به شدّت مورد انكار امام قرار گرفته است. «11»

در اين باره، بيش از بيست و يك روايت كه برخى از آنها بسيار مفصّل است از امام هادى عليه السّلام نقل شده و همه آنها گوياى آن است كه امام در موضع تنزيه قرار گرفته بود. «12»

پيرامون اعتقاد امامان شيعه درباره مسأله جبر و اختيار نيز رساله مفصّلى از امام هادى عليه السّلام در دست است. در اين رساله، بر اساس آيات قرآن، در شرح و حلّ حديث «لا جبر و لا تفويض بل امر بين الأمرين»- كه از امام صادق عليه السّلام روايت شده- كوشش به عمل آمده و مبانى كلامى شيعه، در مسأله جبر و تفويض، بيان شده است. «13»

امام عليه السّلام در بخشى از اين رساله، درباره اين مسأله چنين فرموده‏اند لكن نقول: إنّ اللّه جلّ و عزّ خلق الخلق بقدرته و ملّكهم استطاعة تعبّدهم بها، فأمرهم و نهاهم بما أراد فقبل منهم اتّباع أمره و رضى بذلك لهم. و نهاهم عن معصيته و ذمّ من عصاه و عاقبه عليها و للّه الخيرة فى الأمر و النّهى يختار ما يريد و يأمر به و ينهى عمّا يكره و يعاقب عليه بالاستطاعة الّتي ملّكها عباده لاتّباع أمره و اجتناب معاصيه لأنّه ظاهر العدل و النّصفة و الحكمة البالغة. «14»

ما مى‏گوييم: خداى عزّ و جل آفريده‏هاى خود را به قدرت بى‏پايان آفريد و به آنها توانايى عبادت و بندگى داد. پس آنان را بدانچه مى‏خواست امر و از آنچه مى‏خواست نهى فرمود و از آنان، پيروى از اوامرش را پذيرفت و به همين از آنان راضى شد و آنها را از نافرمانى خود بازداشت و بر مبناى آن، نافرمانان را مورد بازخواست قرار داد. در امر و نهى، حق انتخاب و اختيار با خداست. به آنچه مى‏خواهد امر و از آنچه اكراه دارد، نهى كرده و بر اساس آن مؤاخذه مى‏فرمايد، به خاطر آن كه به بندگان خود توانايى پيروى از اوامر و پرهيز از گناهان را عطا فرموده است؛ زيرا او عدالت و انصاف و حكمت بالغه‏اش آشكار و غير قابل انكار است.

به دنبال آن از شبهاتى كه با استناد به ظواهر برخى از آيات در اثبات جبر استدلال شده، پاسخ داده شده است.

در ميان رواياتى كه به عنوان احتجاجات امام هادى عليه السّلام نقل شده، بيشترين رقم، از آن روايات مسأله جبر و تفويض است. «15»

__________________________________________________

 (1). رجال كشى، ص 265؛ قاموس الرجال، ج 9، ص 324

 (2). التوحيد، ص 17

 (3). الانتصار، ص 61

 (4). نك: «مقولة جسم لا كالاجسام بين هشام بن حكم و مواقف ساير اهل كلام»، مجله تراثنا، شماره 19، صص 108- 7.

(5). التوحيد، ص 104

 (6). همان، ص 97

 (7). نك: التوحيد، صص 105- 97

(8). التوحيد، ص 101؛ الكافى، ج 1، ص 102

 (9). همان‏

 (10). الكافى، ج 1، ص 97؛ التوحيد، ص 109

 (11). الكافى، ج 1، ص 126

 (12). مسند الامام الهادى عليه السّلام، صص 94- 84

 (13). تحف العقول، صص 338- 356؛ مسند الامام الهادى عليه السّلام، صص 213- 198

(14). مسند الامام الهادى عليه السّلام، ص 205

 (15). همان، صص 227- 198

 حيات فكرى و سياسى ائمه، جعفريان ،ص:517الی522

اصفهاني و علت شيعه شدن او

اصفهاني و علت شيعه شدن او

26-  يج، [الخرائج و الجرائح‏] حَدَثَ جَمَاعَةٌ مِنْ أَهْلِ أَصْفَهَانَ مِنْهُمْ أَبُو الْعَبَّاسِ أَحْمَدُ بْنُ النَّضْرِ وَ أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ عَلَوِيَّةَ قَالُوا كَانَ بِأَصْفَهَانَ رَجُلٌ يُقَالُ لَهُ عَبْدُ الرَّحْمَنِ وَ كَانَ شِيعِيّاً قِيلَ لَهُ مَا السَّبَبُ الَّذِي أَوْجَبَ عَلَيْكَ الْقَوْلَ بِإِمَامَةِ عَلِيٍّ النَّقِيِّ دُونَ غَيْرِهِ مِنْ أَهْلِ الزَّمَانِ قَالَ شَاهَدْتُ مَا أَوْجَبَ عَلَيَّ وَ ذَلِكَ أَنِّي كُنْتُ رَجُلًا فَقِيراً وَ كَانَ لِي لِسَانٌ وَ جُرْأَةٌ فَأَخْرَجَنِي أَهْلُ أَصْفَهَانَ سَنَةً مِنَ السِّنِينَ مَعَ قَوْمٍ آخَرِينَ إِلَى بَابِ الْمُتَوَكِّلِ مُتَظَلِّمِينَ

فَكُنَّا بِبَابِ الْمُتَوَكِّلِ يَوْماً إِذَا خَرَجَ الْأَمْرُ بِإِحْضَارِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ الرِّضَا ع فَقُلْتُ لِبَعْضِ مَنْ حَضَرَ مَنْ هَذَا الرَّجُلُ الَّذِي قَدْ أُمِرَ بِإِحْضَارِهِ فَقِيلَ هَذَا رَجُلٌ عَلَوِيٌّ تَقُولُ الرَّافِضَةُ بِإِمَامَتِهِ ثُمَّ قَالَ وَ يُقَدَّرُ أَنَّ الْمُتَوَكِّلَ يَحْضُرُهُ لِلْقَتْلِ فَقُلْتُ لَا أَبْرَحَ مِنْ هَاهُنَا حَتَّى أَنْظُرَ إِلَى هَذَا الرَّجُلِ أَيُّ رَجُلٍ هُوَ قَالَ فَأَقْبَلَ رَاكِباً عَلَى فَرَسٍ وَ قَدْ قَامَ النَّاسُ يَمْنَةَ الطَّرِيقِ وَ يَسْرَتَهَا صَفَّيْنِ يَنْظُرُونَ إِلَيْهِ فَلَمَّا رَأَيْتُهُ وَقَعَ حُبُّهُ فِي قَلْبِي فَجَعَلْتُ أَدْعُو فِي نَفْسِي بِأَنْ يَدْفَعَ اللَّهُ عَنْهُ شَرَّ الْمُتَوَكِّلِ فَأَقْبَلَ يَسِيرُ بَيْنَ النَّاسِ وَ هُوَ يَنْظُرُ إِلَى عُرْفِ دَابَّتِهِ لَا يَنْظُرُ يَمْنَةً وَ لَا يَسْرَةً وَ أَنَا دَائِمُ الدُّعَاءِ فَلَمَّا صَارَ إِلَيَّ أَقْبَلَ بِوَجْهِهِ إِلَيَّ وَ قَالَ اسْتَجَابَ اللَّهُ دُعَاءَكَ وَ طَوَّلَ عُمُرَكَ وَ كَثَّرَ مَالَكَ وَ وُلْدَكَ قَالَ فَارْتَعَدْتُ وَ وَقَعْتُ بَيْنَ أَصْحَابِي فَسَأَلُونِي وَ هُمْ يَقُولُونَ مَا شَأْنُكَ فَقُلْتُ خَيْرٌ وَ لَمْ أُخْبِرْ بِذَلِكَ فَانْصَرَفْنَا بَعْدَ ذَلِكَ إِلَى أَصْفَهَانَ فَفَتَحَ اللَّهُ عَلَيَّ وُجُوهاً مِنَ الْمَالِ حَتَّى أَنَا الْيَوْمَ أُغْلِقُ بَابِي عَلَى مَا قِيمَتُهُ أَلْفُ أَلْفِ دِرْهَمٍ سِوَى مَالِي خَارِجَ دَارِي وَ رُزِقْتُ عَشَرَةً مِنَ الْأَوْلَادِ وَ قَدْ بَلَغْتُ الْآنَ مِنْ عُمُرِي نَيِّفاً وَ سَبْعِينَ سَنَةً وَ أَنَا أَقُولُ بِإِمَامَةِ الرَّجُلِ عَلَى الَّذِي عَلِمَ مَا فِي قَلْبِي وَ اسْتَجَابَ اللَّهُ دُعَاءَهُ فِيَّ وَ لِي

                        بحارالانوار، ج‏50، ص 142

مرد اصفهانی و شیعه شدن او

در اصفهان مردى بود به نام عبدالرحمان كه مذهب اثناعشرى داشت، به او گفتند: از كجا شيعه شدى؟ و به امامت على النقى (علیه السلام) معتقد گشتى، نه به ديگران؟ گفت: چيزى ديدم كه مرا وادار به شيعه شدن كرد.

من مردى فقير بودم ولى جرأت داشتم و اهل زبان و استدلال بودم، اهل اصفهان مرا در سالى براى تظلم و شكايت با عده‏اى پيش متوكل عباسى فرستادند، ما در انتظار رفتن به كاخ متوكل بوديم كه گفتند: على بن محمد بن رضا (علیهم السلام) را به دربار خواسته‏اند.

من به حاضران گفتم: اين مرد كيست كه احضارش كرده‏اش؟ گفتند: مردى علوى است كه رافضه به امامتش عقيده دارند، به نظر مى‏آيد كه براى كشتن و مجازات به دربار مى‏آورند، گفتم: در همين جا خواهم بود تا ببينم او چگونه آدمى است .
ديدم او سوار بر اسبى آمد. مردم در چپ و راست او، با احترام برخاستند و به او تماشا مى‏كردند، چون او را ديدم بى اختيار مهرش در قلب من افتاد، شروع به دعا كردم كه خداوند شر متوكل را از او دفع كند، او در ميان مردم فقط به «يال» اسب خود نگاه مى‏كرد و مى‏رفت، چون به نزد من رسيد، رو به من كرد و فرمود: خدا دعايت را مستجاب فرمود، خداوند عمرت را زياد كند و به مال و فرزندت كثرت بخشد: «قال استجاب الله دُعاءَك و طوّل عمرك و كثّر مالك و ولدك».

من از شنيدن كلام او رعشه گرفته و خودم را به ميان ياران خود انداختم، گفتند: چه شد تو را؟!! گفتم: هيچ، خير است، به آنها از اين جريان خبر ندادم، چون به اصفهان برگشتيم، خداوند درهاى ثروت را به روى من باز كرد، اينك در خانه يك ميليون درهم نقدينه دارم، غير از آنچه در خارج خانه مالك آن هستم و خداوند به من ده نفر فرزند عطا فرموده است .

و اكنون به سن هفتاد و چند رسيده‏ام، و من به امامت او عقيده دارم چون از ما فى الضمير من خبر داد و خداوند دعاى او را درباره من قبول فرمود.

بحارالانوار، ج‏50، ص 142

زیر مجموعه ها

آزموده را آزمودن خطاست(من جرّب المجرب حلت له الندامه)

آزموده را آزمودن خطاست(من جرّب المجرب حلت له الندامه)
عـلامـه مـجـلسـى و ديـگـران فـرمـوده انـد كه سن شريف حضرت جواد عليه السلام در وقت وفـات پـدر بـزرگوارش نه سال و بعضى هفت نيز گفته اند و در هنگام شهادت حضرت امـام رضا عليه السلام آن جناب در مدينه بود و بعضى از شيعيان از صغر سن در امامت آن جـنـاب تـاءمـلى داشـتـنـد تـا آنـكـه عـلمـا و افـاضـل و اشـراف و امـاثـل شـيـعه از اطراف عالم متوجه حج گرديدند و بعد از فراغ از مناسك حج به خدمت آن حـضـرت رسـيـدنـد و از وفـور مشاهده معجزات و كرامات و علوم و كمالات اقرار به امامت آن مـنـبـع سـعـادات نـمودند و زنگ و شك و شبهه از آيينه خاطرهاى خود زدودند حتى آنكه شيخ كلينى و ديگران روايت كرده اند كه در يك مجلس يا در چند روز متوالى سى هزار مساءله از غـوامـض مـسـائل از آن مـعـدن عـلوم و فـضـائل سـؤ ال كـردنـد و از هـمـه جـواب شـافـى شنيدند.
و چون ماءمون را بعد از شهادت حضرت امام رضا عليه السلام مردم بر زبان داشتند و او را هـدف طعن و ملامت مى ساختند مى خواست كه به ظاهر خود را از آن جرم و خطا بيرون آورد چون از سفر خراسان به بغداد آمد نامه اى به خدمت امام محمّد تقى عليه السلام نوشت به اعزاز و اكرام تمام آن جناب را طلبيد. چون آن حضرت به بغداد تشريف آورد پيش از آنكه مـاءمـون آن جـنـاب را ملاقات كند روزى به قصد شكار سوار شد در اثناء راه به جمعى از كـودكـان رسـيـد كـه در مـيـان راه ايـسـتاده بودند و حضرت جواد عليه السلام نيز در آنجا ايـسـتـاده بـود، چون كودكان كوكبه ماءمون را مشاهده كردند پراكنده شدند مگر آن حضرت كـه از جـاى خـود حـركـت نـفـرمود و با نهايت تمكين و وقار در مكان خود قرار داشت تا آنكه مـاءمـون بـه نزديك آن حضرت رسيد و از مشاهده انوار امامت و جلالت و ملاحظه آثر متانت و مـهـابـت آن حضرت ، متعجب گرديده و عنان كشيد و پرسيد كه اى كودك ! چرا مانند كودكان ديگر از سر راه دور نشدى و از جاى خود حركت ننمودى ؟ حضرت فرمود كه اى خليفه ! راه تـنـگ نـبـود كـه بـر تـو گـشاده گردانم و جرمى و خطايى نداشتم كه از تو بگريزم و گمان ندارم كه بى جرم ، تو كسى را در معرض عقوبت درآورى .
از اسـتـمـاع ايـن سـخـنـان تـعـجـب مـاءمـون زيـاد گـرديـد و از مـشـاهـده حـسـن و جـمـال او دل از دسـت داد، پـس پـرسيد كه اى كودك ! چه نام دارى ؟ فرمود: محمّد نام دارم ، گـفت : پسر كيستى ؟ فرمود: پسر على بن موسى الرضا عليه السلام . ماءمون چون نسب شريفش را شنيد تعجبش زايل گرديد و از استماع نام آن امام مظلوم كه او را شهيد كرده بود منفعل گرديد و صلوات و رحمت بر آن حضرت فرستاد و روانه شد.
چـون به صحرا رسيد نظرش بر درّاجى افتاد  بازى  از پى او رها كرد آن  بـاز  مدتى ناپيدا شد چون از هوا برگشت ماهى كوچكى در منقار داشت كه هنوز بقيه حـيـاتـى در آن بـود، مـاءمـون از مـشـاهـده آن حـال در شگفت شد و آن ماهى را در كف گرفت و مـعـاودت نـمـود چون به همان موضع رسيد كه در هنگام رفتن حضرت جواد عليه السلام را ملاقات كرده بود باز ديد كه كودكان پراكنده شدند و حضرت از جاى خود حركت نفرمود. مـاءمون گفت : اى محمّد! اين چيست كه در دست دارم ؟ حضرت به الهام ملك علام فرمود كه حق تـعـالى دريـايـى چند خلق كرده است كه ابر از آن درياها بلند مى شود و ماهيان ريزه با ابـر بـالا مـى رونـد و بـازهـاى پادشاهان آن را شكار مى كنند و پادشاهان آن را در كف مى گـيـرنـد و سـلاله نـبـوت را بـه آن امـتـحان مى نمايند. ماءمون از مشاهده اين معجزه تعجبش افـزون شـد و گـفـت : حـقـا كـه تـويـى فـرزنـد امـام رضـا عـليـه السلام و از فرزند آن بزرگوار اين عجايب و اسرار بعيد نيست ، پس آن حضرت را طلبيد و اعزاز و اكرام بسيار نـمـود و اراده كـرد كـه امـّالفضل دختر خود را به آن حضرت تزويج نمايد. از استماع اين قضيه بنى عباس به فغان آمدند و نزد ماءمون جمعيت كردند و گفتند خلعت خلافت كه اكنون بر قامت بنى عباس درست آمد0 و اين شرف و كرامت در ايشان قرار گرفته چرا مى خواهى كه از ميان ايشان به در برى و بر اولاد على بن ابى طالب قرار دهى با آن عداوت قديم كـه در مـيـان سـلسـله مـا و ايـشـان بـوده اسـت و آنـچـه در حق امام رضا عليه السلام كردى خـاطـرهاى ما هميشه از آن نگران بود تا آنكه مهم او كفايت شد. ماءمون گفت : سبب آن عداوت پـدران شـمـا بـودنـد اگـر ايـشـان خلافت ايشان را غصب نمى كردند عداوتى در ميان ما و ايـشـان نـبـود و ايـشـان سـزاواترند به امامت و خلافت از ما. ايشان گفتند: اين كودكى است خـردسـال و هـنـوز اكـتـسـاب عـلم و كـمـال نـنـمـوده اسـت اگـر صـبـر كـنـى كـه او كامل شود بعد از آن به او مزاوجت نمايى انسب خواهد بود. ماءمون گفت : شما ايشان را نمى شـنـاسـيـد، عـلم ايـشـان از جـانـب حـق تـعـالى اسـت و مـوقـوف بـر كـسـب و تـحـصـيل نيست و صغير و كبير ايشان از ديگران افضلند و اگر خواهيد شما را معلوم شود علماى زمان را جمع كنيد و با او مباحثه نماييد. ايشان يحيى بن اكثم را كه اعلم علماى ايشان بود و در آن وقت قاضى بغداد بود اختيار كردند و ماءمون مجلسى عظيم ترتيب داد و يحيى بن اكثم و ساير علما و اشراف را جمع كردند پس ماءمون امر كرد كه صدر مجلس را براى آن حضرت فرش كردند و دو متكا براى آن حضرت نهادند.
شـيـخ مـفـيـد فـرمـوده : پـس حـضـرت جـواد عـليـه السـلام تـشـريـف آورد در حـالى كـه هفت سـال و چند ماه از سن شريفش گذشته بود و در موضع خود بين المسورتين نشست و يحيى بـن اكـثـم مـقـابل آن حضرت نشست و مردم هم هر كدام در مرتبه خود نشستند و جاى ماءمورا را پهلوى حضرت جواد عليه السلام قرار دادند. پس يحيى خواست به جهت امتحان آن حضرت مـسـاءله سـؤ ال كـنـد اول رو كـر بـه مـاءمـون و گـفـت : يا اميرالمؤ منين ! رخصت مى دهى از ابـوجـعـفـر مـسـاءله سـؤ ال كـنـم ؟ ماءمون گفت : از خود آن جناب دستور بطلب يحيى از آن حـضـرت اذن طـلبـيـد، حـضرت فرمود: ماءذونى ، بپرس اگر خواهى . يحيى گفت : فدايت شـوم چـه مـى فـرمـايـى در حـق كـسـى كـه مـحـرم بـود و قـتـل صـيـد كـرد؟ حـضـرت فـرمـود: در حـل كـشـت او را يـا در حـرم ، عـالم بـود يـا جـاهل ، از روى عمد كشت يا از خطا، آزاد بود يا بنده ، صغير بود يا كبير، اين ابتداء صيد بود يا از كبار آن ، اين محرم اصرار دارد يا پشيمان شده ، در شب بود صيد آن يا در روز، احـرام عـمـره او اسـت يـا احـرام حـج او؟ يـحـيى از شنيدن اين فروع در تحير ماند و هوش از سـرش بـه در رفـت و عـجـز از صـورتـش ظاهرشد و زبانش در تلجلج افتاد. اين وقت بر حـضـار مـجـلس امر واضح شد، پس ماءمون حمد كرد خدا را و گفت : آيا دانستيد الا ن آنچه را كـه مـنـكـر بـوديد؟ پس رو كرد به آن حضرت و گفت : آيا خطبه مى كنى ؟ فرمود: بلى ، عرض كرد: پس خطبه تزويج دخترم ام الفضل را از براى خود بخوان چه آنكه من شما را بـراى دامـادى خود پسنديدم اگرچه گروهى از اين وصلت كراهت دارند و دماغشان به خاك ماليده خواهد شد، پس حضرت شروع كرد به خواندن خطبه نكاح و فرمود:
 اَلْحـَمـْدُللّهِ اِقـْرارَا بِنِعْمَتِه وَ لا اِله اِلاّ اللّهُ اِخْلاصا لِوَحْدانِيَّتِهِ وَ صَلَّى اللّهُ عَلى مـُحـَمَّدٍ سـَيِّدِ بـَرِيِّتـِهِ وَ اْلاَصـْفـِيـآء مـِنْ عـِتـْرَتـِهِ. اَمـّا بـَعـْدُ: فـَقـَدْ كـانَ مـِنـْ فـَضـْل اللّهِ عـَلَى اْلاَنامِ اَن اَغْناهُمْ بِالْحلالِ عَنِ الْحَرامِ فَقالَ سُبْحانهُ: وَاَنْكِحُوا اْلاَيامى مـِنـْكُمُ وَ الصّالِحينَ مِنْ عِبادِكُمْ وَ اِمائِكُمْ اَنْ يَكُونُوا فُقَرآءَ يُغْنِهِمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ اللّهُ واسِعٌ عَليمٌ.
پـس حـضـرت بـا مـاءمـون صـيـغـه نـكـاح را خـوانـد و ام الفضل را تزويج كرد و صداق آن را پانصد درهم جياد موازى مهر جده اش حضرت فاطمه سـلام اللّه عـليـهـا قـرار داد و چـون صـيـغه نكاح جارى شد خدم و حشم ماءمون آمدند غاليه بـسـيـار آوردنـد و ريـشـهـاى خواص را به غاليه خوشبو كردند پس نزد سايرين بردند ايـشـان نـيـز خود را خوشبو كردند آنگاه خوانهاى نعمت آوردند و مردم غذا خوردند پس از آن ماءمون هر طايفه و گروهى را كه به اندازه شاءنش جايزه داد و مجلس متفرق شد و خواص ‍ باقى ماندند و سايرين رفتند.
آن وقـت مـاءمـون بـه آن حـضـرت عـرضـه داشـت : فـدايـت شـوم ! اگـر مـيـل داشـتـه بـاشـيـد جـواب مسائل محرم را بفرماييد تا مستفيد شويم ، پس حضرت شروع فـرمود به جواب دادن و هر يك از شقوق مساءله را بيان فرمود. صداى احسنت ماءمون بلند شد. آنگاه خدمت آن حضرت عرضه كرد كه شما هم سؤ الى از يحيى بفرماييد، حضرت به يحيى ، فرمود: بپرسم ؟ عرض كرد: هرچه ميل شما باشد، اگر پرسيديد جواب دانم مى گـويـم و الا از شما ياد مى گيرم . حضرت فرمود: بيان كن جواب اين مساءله را كه مردى نـظـر كـرد بـه زنـى در اول روز و نـظـرش حـرام بـود چـون روز بـلنـد شـد بـر او حـلال شـد، چـون ظـهـر شـد حـرام شـد، چـون عـصـر شـد حـلال شـد، چـون آفـتـاب غـروب كـرد حـرام گـشـت ، چـون وقـت عـشـاء رسـيـد حـلال شـد، چـون نـصـف شـب شـد حـرام گـشـت چـون فـجـر طـالع گـرديـد حـلال شـد از بـراى او، بـگـو بـراى چـه بـوده كـه اين زن گاهى حرام بوده بر آن مرد و گـاهـى حـلال ؟ يـحـيـى گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد كـه مـن جـواب ايـن سـؤ ال را نـدانـم شـمـا بـفـرمـاييد تا ياد گيرم . فرمود: اين زن كنيزكى بود و اين مرد اجنبى بود، وقت صبح كه نگاه كرد بر او نگاهش حرام بود، روز كه بلند شد او را خريد بر او حـلال شـد وقـت ظـهـر او را آزاد كـرد حـرام شـد، وقـت عـصـر او را تـزويـج كـرد حـلال شـد، وقـت مـغـرب او را مـظـاهـره كـرد حـرام شـد، وقـت عـشـاء كـفـاره ظـهـار داد حـلال شـد، نـصـف شـب او را يـك طـلاق داد حـرام شـد، وقـت فـجـر رجـوع كـرد حلال شد.
ايـن وقـت مـاءمون رو كرد به حاضرين از بنى عباس و گفت : آيا در ميان شما كسى هست كه ايـن مـسـاءله را ايـنـطـور بـتـوانـد جـواب دهـد؟ يـا مـسـاءله سـابـقـه را بـه ايـن تـفـصـيـل بـدانـد؟ گـفـتـنـد: نـه بـه خـدا سـوگـنـد شـمـا اعـلم بـوديـد بـه حـال ابـوجـعـفـر عـليـه السـلام از مـا. مـاءمـون گـفـت : واى بـر شـمـا! اهـل بـيـت حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم از مـيـان خـلق امـتـيازى دارند به فـضـل و كـمـال و كـمـى سـن مـانـع كـمـالات ايـشـان نـيـسـت و بـرخـى از فضايل ابوجعفر عليه السلام بگفت تا مجلس به هم خورد و مردم برفتند. روز ديگر نيز ماءمون جوائز و عطاياى بسيار به مردم بخششش كرد و از حضرت جواد عليه السلام اكرام و احـتـرام بـسـيـار مى نمود و آن حضرت را بر اولاد و اقرباء خود فضيلت مى داد تا زنده بود.
مؤ لف گويد: كه علما روزها را دوازده ساعت بخش كرده اند و هر ساعتى را به امامى نسبت داده اند و ساعت نهم روزها متعلق به حضرت جواد عليه السلام است .  و در دعاى آن ساعت اشاره شد به سؤ ال ماءمون از آن حضرت از آنچه كه در دست داشت و همچنين سؤ ال يحيى بن اكثم از آن حضرت و جواب دادن حضرت ايشان را در آنجا كه فرموده :
وَ بـِالاِمـامِ الْفـاضـِلِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِي عليه السلام الَّذى سُئِلَ فَوَفَّقْتَهُ لِلْجَوابِ وَ امْتُحِنَ فَعَضَدْتَهُ بِالتَّوْفيقِ وَ الصَّوابِ صلى اللّه عليه و آله و سلم وَ عَلى اَهْلِ بَيْتِهِ اْلاَطْهارِ  .
و تـوسـل بـه آن حـضرت در اين ساعت براى وسعت رزق نافع است و شايسته است كه در توسل به آن حضرت اين دعا را بخواند:
 اَللّهـُمَّ اِنـّى اَسـْئَلُكَ بـِحـَقِّ وَلِيِّكَ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِي عليه السلام اِلاّ جُدْتَ بِهِ عَلَىَّ مِنْ فـَضـْلِكَ وَ تَفَضَّلْتَ بِهِ عَلَىَّ مِنْ وُسْعِكَ وَ وَسَّعْتَ بِهِ عَلَىَّ مِنْ رِزْقِكَ وَ اَغْنَيْتَنى عَمَّنْ سـِواكَ وَ جـَعـَلْتَ حـاجـَتـى اِلَيـْكَ وَ قَضاها عَلَيْكَ اِنَّك لِما تَشاَّءُ قَديرٌ  .
بعضى گفته اند اين دعا بعد از هر نماز به جهت اداء دين مجرب است


منتهي الآمال ج2 باب 11

سي هزار سؤال از امام جواد عليه السلام

سي هزار سؤال از امام جواد عليه السلام
شيخ كلينى و ديگران روايت كرده اند از على بن ابراهيم از پدرش كه گفت :
رخصلت خواستند گروهى از اهل نواحى از ورود بر حضرت جواد عليه السلام آن جناب اذن داد، پس داخل شدند و سؤ ال كردند از آن حضرت در يك مجلس از سى هزار مساءله ، حضرت جواب داد همه را و در آن وقت آن حضرت ده سال داشت .
مـؤ لف گـويد: كه ممكن است در وقت سؤ ال هر يك از آن جماعت مساءله خود را مى پرسيد از آن حـضـرت و مـلاحـظـه نـمـى كـرد كـه ديـگـرى سـؤ ال مـى كـنـد و جـواب داده حـضـرت از اكثر آنها به  لا  و  نعم  و ممكن است آنـچـه چـون حـضـرت بـر ضـمـايـر آنـهـا مـطـلع بـود تـا سـائل شـروع مـى كـرده بـه سؤ ال ، خود حضرت جواب او را مى داده و نمى گذاشته سؤ ال خود را بيان كند. چنانكه روايت شده شخصى خدمت آن حضرت ، عرض كرد: فدايت شوم ، حـضـرت فرمود: قصر نكن ، مردم پرسيدند اين چه بود كه فرمودى ؟ فرمود: اين شخص مـى خـواسـت سؤ ال كند از من كه ملاح در كشتى نماز خود را به قصر بخواند يا تمام ، من گـفـتـم نـماز خود را قصر نخواند. و علامه مجلسى رحمه اللّه وجوهى چند در رفع استبعاد اين حديث فرموده كه مقام نقلش نيست .
واللّه العالم


منتهي الآمال ج2 باب 11

درسي از كلاس تبري امام جواد عليه السلام

درسي از كلاس تبري امام جواد عليه السلام
در تفكر آن حضرت در صدماتى كه به مادرش فاطمه عليها السلام وارد شده :
از  دلايل طبرى  منقول است كه روايت كرده از محمّد بن هارون بن موسى از پدرش از ابن الوليد از برقى از زكريا بن آدم كه وقتى در خدمت حضرت امام رضا عليه السلام بـودم كه حضرت جواد عليه السلام را خدمت آن حضرت آوردند در حالى كه سن شريفش از چهار سال كمتر بود پس آن جناب دست خود را بر زمين زيد و سر مبارك را به جانب آسمان بلند كرد و مدت طويلى فكر نمود و حضرت امام رضا عليه السلام فرمود: جان من فداى تـو بـاد! بـراى چـه يـان قـدر فـكر مى كنى ؟ عرض كرد: فكرم در آن چيزى است كه با مادرم فاطمه عليها السلام به جا آوردند!
 اَمـا وَاللّهِ لاُخـْرِجـَنَّهـُما ثُمَّ لاُحْرِقَنَّهُما ثُمَّ لاَذْرِيَنَّهُما ثُمَّ لاَنْسِفَنَّهُما فِى الْيَمِّ نَسْفا  .
پس حضرت امام رضا عليه السلام او را نزديك خود طلبيد و مابين ديدگان او را بوسيد و فرمود: پدر و مادرم فداى تو باد! تويى شايسته از براى امامت .

منتهي الآمال ج2 باب 11

(اقول: نظرات درباره چگونگي ابراز مسئله تبري مختلف است و بعضي با توجه به فهم خود مطالبي را در اين باره اظهار داشته اند ولي از آنجايي كه به ما امر به تبعيت محض از ائمه اطهار عليهم السلام و پيروي از ايشان در همه شؤن ديني شده است لذا كامل ترين و عالي ترين تبري از دشمنان اهل بيت تبري الگو گرفته شده از ائمه اطهار عليهم السلام است)   

هادي امت ( ويژه نامه ولادت امام هادي عليه السلام )

تاریخ ولادت واسم وکنیت امام على النقى علیه السلام

تاریخ ولادت واسم وکنیت امام على النقى علیه السلام

 

اشهر در ولادت آن حضرت آن است که در نیمه ذى حجه سنه دویست ودوازده در حوالى مدینه در مـوضـعى که آن را ( صریا ) گویند، آن بزرگوار دنیا را به نور خود روشن فـرمـود ولکـن بـه روایـت ابـن عـیاش ولادت آن حضرت در دوم رجب یا پنجم آن واقع شده . والده مـعـظـمه جلیله اش سمانه مغربیه است ومعروف است به سیده . ودر ( جنات الخلود ) اسـت کـه آن مـخـدره هـمـیـشـه روزه سـنـتـى داشـتـى ودر زهـد وتـقـوى مـثـل ومـانـنـد نـداشـت . ودر ( درّالنـظـیـم ) اسـت کـه کـنـیـه آن مـخـدره ام الفـضـل بـوده ومـحـمـّد بـن فـرج وعـلى بـن مـهزیار روایت کرده اند از حضرت هادى علیه السـلام کـه فـرمـود: مـادرم عـارفـه اسـت بـه حـق مـن واواز اهـل بـهـشـت اسـت نـزدیـک نـمـى شـود بـه اوشیطان سرکش ونمى رسد به اومکر جبار عنید وخـداونـد اورا نگهبان وحافظ است وتخلف نمى کند از امهات صدیقین و صالحین .

اسـم شـریف آن جناب على بود وکنیت ابوالحسن وچون حضرت امام موسى وامام رضا علیهما السـلام را نـیـز ابـوالحـسـن مـى گـفـتـند از جهت تعیین ، آن جناب را ابوالحسن الثالث مى گـویـنـد چـنانچه حضرت امام رضا علیه السلام را ابوالحسن الثانى وگاهى هم مکان یا هادى یا عسکرى ذکر مى کنند چنانچه اهل حدیث مى دانند و مشهورترین القاب آن حضرت نقى وهادى است . وگاهى آن حضرت را نجیب و مرتضى وعالم وفقیه وناصح وامین ومؤ تمنوطیب ومـتوکل مى گفتند ولکن لقب اخیر را آن حضرت مخفى مى کرد واصحاب خود را فرموده بود از ایـن لقـب اعـراض ‍ کـنـیـد بـه جـهـت آنـکـه لقـب خـلیـفـه مـتـوکـل عـلى اللّه بـود در آن زمـان . وچـون آن جـنـاب و فرزندش امام حسن علیه السلام در سـامـره سـکـنـى فـرمـودنـد در مـحـله اى کـه ( عـسـکـر عـ( نام داشت از این جهت این هر دوبـزرگـوار را نـسـبـت بـه آن مـکـان داده و عـسـکـرى مـى گـفـتـنـد، ودر شمایل آن حضرت گفته اند که آن جناب متوسط القامة و مرطوبى بود وروى سرخ وسفید وگـونـه هـاى انـدک بـرآمده وچشمهاى فراخ و ابروهاى گشاده وچهره دلگشا داشت ، ونقش نـگـین آن جناب ( اللّهُ رَبّى وَ هُوَ عِصْمَتى مِنْ خَلْقِهِ ) بوده ، وانگشتر دیگرى داشت که نقشش این بود. ( حِفْظُ الْعُهُودِ مِنْ اَخْلاقِ الْمَعْبُودِ ) .

سـیـد بـن طـاوس روایـت کـرده از جـنـاب عـبـدالعـظیم حسنى که حضرت امام محمّد تقى علیه السلام این حرز را براى پسرش حضرت امام على نقى علیه السلام نوشت در وقتى که آن حـضـرت کـودک بوده ودر گهواره جاى داشت وتعویذ مى کرد آن حضرت را به این تعویذ وامر مى کرد اصحاب خود را به آن وآن حرز این است :

( بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ لاحَوْلَ وَ لاقُوّةَ اِلاّ بِاللّهِ الْعَلِّىِ الْعَظیمِ اللّهُمَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ وَ الرُّوح الخ ) .

وتمام آن در ( مهج الدعوات ) است . وتسبیح آن حضرت :

( سـُبـْحـان مـَنْ هـُوَ دائمٌ لایـَسـْهـُو، سـُبْحانَ مَنْ هُوَ قائمٌ لایَلْهُوْ، سُبْحانَ مَنْ هُوَ غَنِىٌ لایَفْتَقِرُ، سُبْحانَ اللّهِ وَ بِحَمْدِهِ ) .

___

منتهي الآمال ج2 باب 12

امام هادى عليه السّلام و علم كلام‏

 امام هادى عليه السّلام و علم كلام‏

اختلاف آراء موجود در ميان گروههاى شيعه، كار هدايت آنها را براى امامان عليهم السّلام دشوار مى‏ساخت. پراكندگى شيعه در بلاد مختلف و اين كه گاه‏وبيگاه تحت تأثير پاره‏اى از آراى ديگران قرار مى‏گرفتند، مزيد بر علت شده بود. در اين گيرودار، اصحاب گروههاى غير شيعى و متعصّبان ضد شيعه نيز بر دامنه اين اختلافات افزوده و آن را بسيار عميق‏تر نشان مى‏دادند. روايتى از كشى در دست است كه به طور آشكار نشان مى‏دهد يكى از اصحاب فرق، مذاهبى به نامهاى زراريه، عمّاريه، يعفوريه از پيش خود ساخت و هر يك از آنها را به يكى از اصحاب بزرگ امام صادق عليه السّلام، زراره، عمار ساباطى، و ابن ابى يعفور نسبت داده است. «1»

امامان شيعه عليهم السّلام گاهى در برابر پرسشهايى قرار مى‏گرفتند كه سرچشمه برخى از آنها، همين اختلافات داخلى ميان دانشوران شيعى بود كه گاه جنبه صورى داشت و در مواردى عميق‏تر بود و ائمه عليهم السّلام در آن مداخله مى‏كردند. يكى از اين مسائل كلامى، بحث تشبيه و تنزيه بود. ائمه شيعه از همان آغاز بر حقانيت نظريه تنزيه تأكيد مى‏كردند. خطبه‏هاى حضرت امير المؤمنين عليه السّلام كه پس از آن بزرگوار همواره در دسترس ائمه طاهرين عليهم السّلام و حتى شيعيان آنها بود، بهترين گواه اين مدّعاست. روايات نقل شده از ساير ائمه نيز كه شيخ صدوق با تلاش گسترده‏اش آنها را در كتاب «التوحيد» گرد آورده، بر همين مسأله دلالت دارد. با اين حال، تهمت تشبيه از تهمتهاى رايجى است كه اصحاب فرق، همواره آن را به شيعه نسبت داده‏اند. البته آنهايى كه تا حدودى منصف بوده‏اند، تنها برخى از فرقه‏هاى شيعى را بدين امر متهم كرده‏اند.

در برابر، ائمه هدى عليهم السّلام نهايت سعى خود را براى رفع اين تهمت از دامن شيعه مبذول داشتند، چنانكه بعدها علماى شيعه نيز در اين باره كوششهاى امامان خود را دنبال كردند. از آن جمله شيخ صدوق است كه انگيزه تأليف كتاب «التوحيد» خود را در مقدمه كتابش «دفع شبهه تشبيه از شيعه» ياد كرده است. «2»

نكته روشن در اين باره به عنوان يك مثال مهم، اقوال منسوب به هشام بن حكم و هشام بن سالم است. اين دو نفر، اگر چه اختلافاتى با هم داشته‏اند و حتى هشام بن حكم رساله‏اى در رد بر هشام بن سالم نگاشت، ولى بايد دانست، تنها به كار بردن نابجاى لفظ جسم و اطلاق آن بر خدا از سوى آنها، منشأ ايراد تهمت تشبيه و تجسيم بر شيعه شد تا آن حد كه هشام بن حكم، به عنوان يك رافضى معتقد به تشبيه معرفى شده است. «3»

در اين باره كه آيا هشام بن حكم اعتقاد به تجسيم داشته است يا نه، اختلاف نظرهايى در ميان برخى از محققان بروز كرده است. برخى از محققان عرب و نيز علماى شيعه به خوبى توضيح داده‏اند كه هشام با بكار بردن لفظ جسم درباره خداوند، قصد بيان يك نظريه تشبيهى را نداشته بلكه وى «جسم» را با «شى‏ء» هم معنا و به اصطلاح مساوق مى‏دانسته و از آن، موجود را اراده مى‏كرده است. «4»

با اين حال، ائمه طاهرين عليهم السّلام كه متوجه سوء استفاده مخالفان از اين رأى هشام بودند- و در واقع مى‏توان آن را نوعى كج‏سليقگى از جانب هشام دانست- با نظريه‏ ابراز شده از طرف او به مخالفت برخاسته‏اند؛ هر چند كه در فرصتهاى مناسب، او را از اعتقاد به تجسيم و تشبيه مبرى كردند.

مطالب بالا مقدمه‏اى بود براى توضيح روايتى از امام هادى عليه السّلام كه در تكذيب عقيده هشام بن حكم از آن حضرت نقل شده است. صقر بن ابى دلف گويد:

سألت ابا الحسن علىّ بن محمّد بن علىّ بن موسى الرّضا عليه السّلام عن التّوحيد و قلت له: انّى أقول بقول هشام بن الحكم؛ فغضب (عليه السّلام) ثمّ قال: ما لكم و لقول هشام، انّه ليس منّا من زعم أنّ اللّه عزّ و جلّ جسم و نحن منه براء فى الدّنيا و الآخرة، يا بن ابى دلف! إنّ الجسم محدث و اللّه محدثه و مجسّمه. «5»

از امام درباره توحيد پرسيدم و عرض كردم: من بر عقيده هشام بن حكم هستم؛ امام برآشفت و فرمود: شما را با قول هشام چه‏كار؟ از ما نيستند كسانى كه گمان مى‏برند خداى عزّ و جلّ جسم است و ما در دنيا و آخرت از آنها بيزاريم. اى پسر ابى دلف! جسم، خود مخلوق است و پديدآورنده آن خداست و اوست كه بدان جسميت بخشيده است.

در روايت ديگرى آمده است:

عن محمّد بن الفرج الرّخّجىّ قال: كتبت الى ابى الحسن عليه السّلام أسأله عمّا قال هشام بن الحكم فى الجسم و هشام بن سالم فى الصّورة؛ فكتب عليه السّلام: دع عنك حيرة الحيران و استعذ باللّه من الشّيطان، ليس القول ما قال الهشامان. «6»

نامه‏اى به امام هادى عليه السّلام نوشته و درباره گفتار هشام بن حكم درباره جسم و سخن هشام بن سالم درباره صورت از آن حضرت سؤال كردم؛ در پاسخ نوشتند:

سرگردانى سرگشتگان را كنار بگذار و از شيطان به خدا پناه بر. آنچه را كه هشام بن حكم و هشام بن سالم گفته‏اند از ما نيست.

از طرف امام صادق و امام كاظم عليهما السّلام نيز مخالفت شديدى با اين نظر منسوب به هشام ابراز شده است. «7»

سخنان هشام بن حكم و هشام بن سالم موجب بروز اختلافاتى ميان شيعيان شد و به طور مرتب امامان عليهم السّلام در برابر چنين پرسشهايى قرار مى‏گرفتند. از جمله آنها ابراهيم بن محمد همدانى است در اين باره، نامه‏اى اينچنين به امام هادى عليه السّلام نوشت:

دوستداران شما در اين ناحيه درباره توحيد دچار اختلاف شده‏اند. شمارى به تجسيم و عده‏اى ديگر به تشبيه گرايش نشان مى‏دهند. امام در جواب چنين نوشت:

سبحان من لا يحدّ و لا يوصف، ليس كمثله شى‏ء و هو السّميع البصير. «8»

منزه است خدايى كه نه حدّى مى‏پذيرد و نه وصف او ممكن است. او بى‏همتا و شنوا و بيناست.

مانند همين پرسش را از محمد بن على كاشانى «9» و اشخاصى ديگر نقل كرده‏اند كه نشان بارزى از بروز اختلاف در ميان شيعيان در اين زمينه است.

در تأييد عدم امكان رؤيت خدا، اگر چه در روز قيامت- چنانكه در ميان مشبّهه و اهل حديث قول به مكان آن رايج است- روايتى از امام هادى عليه السّلام نقل شده است كه در آن عدم امكان رؤيت در معرض استدلال، «10» و در روايت ديگرى فرو آمدن خدا به آسمان دنيا به شدّت مورد انكار امام قرار گرفته است. «11»

در اين باره، بيش از بيست و يك روايت كه برخى از آنها بسيار مفصّل است از امام هادى عليه السّلام نقل شده و همه آنها گوياى آن است كه امام در موضع تنزيه قرار گرفته بود. «12»

پيرامون اعتقاد امامان شيعه درباره مسأله جبر و اختيار نيز رساله مفصّلى از امام هادى عليه السّلام در دست است. در اين رساله، بر اساس آيات قرآن، در شرح و حلّ حديث «لا جبر و لا تفويض بل امر بين الأمرين»- كه از امام صادق عليه السّلام روايت شده- كوشش به عمل آمده و مبانى كلامى شيعه، در مسأله جبر و تفويض، بيان شده است. «13»

امام عليه السّلام در بخشى از اين رساله، درباره اين مسأله چنين فرموده‏اند لكن نقول: إنّ اللّه جلّ و عزّ خلق الخلق بقدرته و ملّكهم استطاعة تعبّدهم بها، فأمرهم و نهاهم بما أراد فقبل منهم اتّباع أمره و رضى بذلك لهم. و نهاهم عن معصيته و ذمّ من عصاه و عاقبه عليها و للّه الخيرة فى الأمر و النّهى يختار ما يريد و يأمر به و ينهى عمّا يكره و يعاقب عليه بالاستطاعة الّتي ملّكها عباده لاتّباع أمره و اجتناب معاصيه لأنّه ظاهر العدل و النّصفة و الحكمة البالغة. «14»

ما مى‏گوييم: خداى عزّ و جل آفريده‏هاى خود را به قدرت بى‏پايان آفريد و به آنها توانايى عبادت و بندگى داد. پس آنان را بدانچه مى‏خواست امر و از آنچه مى‏خواست نهى فرمود و از آنان، پيروى از اوامرش را پذيرفت و به همين از آنان راضى شد و آنها را از نافرمانى خود بازداشت و بر مبناى آن، نافرمانان را مورد بازخواست قرار داد. در امر و نهى، حق انتخاب و اختيار با خداست. به آنچه مى‏خواهد امر و از آنچه اكراه دارد، نهى كرده و بر اساس آن مؤاخذه مى‏فرمايد، به خاطر آن كه به بندگان خود توانايى پيروى از اوامر و پرهيز از گناهان را عطا فرموده است؛ زيرا او عدالت و انصاف و حكمت بالغه‏اش آشكار و غير قابل انكار است.

به دنبال آن از شبهاتى كه با استناد به ظواهر برخى از آيات در اثبات جبر استدلال شده، پاسخ داده شده است.

در ميان رواياتى كه به عنوان احتجاجات امام هادى عليه السّلام نقل شده، بيشترين رقم، از آن روايات مسأله جبر و تفويض است. «15»

__________________________________________________

 (1). رجال كشى، ص 265؛ قاموس الرجال، ج 9، ص 324

 (2). التوحيد، ص 17

 (3). الانتصار، ص 61

 (4). نك: «مقولة جسم لا كالاجسام بين هشام بن حكم و مواقف ساير اهل كلام»، مجله تراثنا، شماره 19، صص 108- 7.

(5). التوحيد، ص 104

 (6). همان، ص 97

 (7). نك: التوحيد، صص 105- 97

(8). التوحيد، ص 101؛ الكافى، ج 1، ص 102

 (9). همان‏

 (10). الكافى، ج 1، ص 97؛ التوحيد، ص 109

 (11). الكافى، ج 1، ص 126

 (12). مسند الامام الهادى عليه السّلام، صص 94- 84

 (13). تحف العقول، صص 338- 356؛ مسند الامام الهادى عليه السّلام، صص 213- 198

(14). مسند الامام الهادى عليه السّلام، ص 205

 (15). همان، صص 227- 198

 حيات فكرى و سياسى ائمه، جعفريان ،ص:517الی522

اصفهاني و علت شيعه شدن او

اصفهاني و علت شيعه شدن او

26-  يج، [الخرائج و الجرائح‏] حَدَثَ جَمَاعَةٌ مِنْ أَهْلِ أَصْفَهَانَ مِنْهُمْ أَبُو الْعَبَّاسِ أَحْمَدُ بْنُ النَّضْرِ وَ أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ عَلَوِيَّةَ قَالُوا كَانَ بِأَصْفَهَانَ رَجُلٌ يُقَالُ لَهُ عَبْدُ الرَّحْمَنِ وَ كَانَ شِيعِيّاً قِيلَ لَهُ مَا السَّبَبُ الَّذِي أَوْجَبَ عَلَيْكَ الْقَوْلَ بِإِمَامَةِ عَلِيٍّ النَّقِيِّ دُونَ غَيْرِهِ مِنْ أَهْلِ الزَّمَانِ قَالَ شَاهَدْتُ مَا أَوْجَبَ عَلَيَّ وَ ذَلِكَ أَنِّي كُنْتُ رَجُلًا فَقِيراً وَ كَانَ لِي لِسَانٌ وَ جُرْأَةٌ فَأَخْرَجَنِي أَهْلُ أَصْفَهَانَ سَنَةً مِنَ السِّنِينَ مَعَ قَوْمٍ آخَرِينَ إِلَى بَابِ الْمُتَوَكِّلِ مُتَظَلِّمِينَ

فَكُنَّا بِبَابِ الْمُتَوَكِّلِ يَوْماً إِذَا خَرَجَ الْأَمْرُ بِإِحْضَارِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ الرِّضَا ع فَقُلْتُ لِبَعْضِ مَنْ حَضَرَ مَنْ هَذَا الرَّجُلُ الَّذِي قَدْ أُمِرَ بِإِحْضَارِهِ فَقِيلَ هَذَا رَجُلٌ عَلَوِيٌّ تَقُولُ الرَّافِضَةُ بِإِمَامَتِهِ ثُمَّ قَالَ وَ يُقَدَّرُ أَنَّ الْمُتَوَكِّلَ يَحْضُرُهُ لِلْقَتْلِ فَقُلْتُ لَا أَبْرَحَ مِنْ هَاهُنَا حَتَّى أَنْظُرَ إِلَى هَذَا الرَّجُلِ أَيُّ رَجُلٍ هُوَ قَالَ فَأَقْبَلَ رَاكِباً عَلَى فَرَسٍ وَ قَدْ قَامَ النَّاسُ يَمْنَةَ الطَّرِيقِ وَ يَسْرَتَهَا صَفَّيْنِ يَنْظُرُونَ إِلَيْهِ فَلَمَّا رَأَيْتُهُ وَقَعَ حُبُّهُ فِي قَلْبِي فَجَعَلْتُ أَدْعُو فِي نَفْسِي بِأَنْ يَدْفَعَ اللَّهُ عَنْهُ شَرَّ الْمُتَوَكِّلِ فَأَقْبَلَ يَسِيرُ بَيْنَ النَّاسِ وَ هُوَ يَنْظُرُ إِلَى عُرْفِ دَابَّتِهِ لَا يَنْظُرُ يَمْنَةً وَ لَا يَسْرَةً وَ أَنَا دَائِمُ الدُّعَاءِ فَلَمَّا صَارَ إِلَيَّ أَقْبَلَ بِوَجْهِهِ إِلَيَّ وَ قَالَ اسْتَجَابَ اللَّهُ دُعَاءَكَ وَ طَوَّلَ عُمُرَكَ وَ كَثَّرَ مَالَكَ وَ وُلْدَكَ قَالَ فَارْتَعَدْتُ وَ وَقَعْتُ بَيْنَ أَصْحَابِي فَسَأَلُونِي وَ هُمْ يَقُولُونَ مَا شَأْنُكَ فَقُلْتُ خَيْرٌ وَ لَمْ أُخْبِرْ بِذَلِكَ فَانْصَرَفْنَا بَعْدَ ذَلِكَ إِلَى أَصْفَهَانَ فَفَتَحَ اللَّهُ عَلَيَّ وُجُوهاً مِنَ الْمَالِ حَتَّى أَنَا الْيَوْمَ أُغْلِقُ بَابِي عَلَى مَا قِيمَتُهُ أَلْفُ أَلْفِ دِرْهَمٍ سِوَى مَالِي خَارِجَ دَارِي وَ رُزِقْتُ عَشَرَةً مِنَ الْأَوْلَادِ وَ قَدْ بَلَغْتُ الْآنَ مِنْ عُمُرِي نَيِّفاً وَ سَبْعِينَ سَنَةً وَ أَنَا أَقُولُ بِإِمَامَةِ الرَّجُلِ عَلَى الَّذِي عَلِمَ مَا فِي قَلْبِي وَ اسْتَجَابَ اللَّهُ دُعَاءَهُ فِيَّ وَ لِي

                        بحارالانوار، ج‏50، ص 142

مرد اصفهانی و شیعه شدن او

در اصفهان مردى بود به نام عبدالرحمان كه مذهب اثناعشرى داشت، به او گفتند: از كجا شيعه شدى؟ و به امامت على النقى (علیه السلام) معتقد گشتى، نه به ديگران؟ گفت: چيزى ديدم كه مرا وادار به شيعه شدن كرد.

من مردى فقير بودم ولى جرأت داشتم و اهل زبان و استدلال بودم، اهل اصفهان مرا در سالى براى تظلم و شكايت با عده‏اى پيش متوكل عباسى فرستادند، ما در انتظار رفتن به كاخ متوكل بوديم كه گفتند: على بن محمد بن رضا (علیهم السلام) را به دربار خواسته‏اند.

من به حاضران گفتم: اين مرد كيست كه احضارش كرده‏اش؟ گفتند: مردى علوى است كه رافضه به امامتش عقيده دارند، به نظر مى‏آيد كه براى كشتن و مجازات به دربار مى‏آورند، گفتم: در همين جا خواهم بود تا ببينم او چگونه آدمى است .
ديدم او سوار بر اسبى آمد. مردم در چپ و راست او، با احترام برخاستند و به او تماشا مى‏كردند، چون او را ديدم بى اختيار مهرش در قلب من افتاد، شروع به دعا كردم كه خداوند شر متوكل را از او دفع كند، او در ميان مردم فقط به «يال» اسب خود نگاه مى‏كرد و مى‏رفت، چون به نزد من رسيد، رو به من كرد و فرمود: خدا دعايت را مستجاب فرمود، خداوند عمرت را زياد كند و به مال و فرزندت كثرت بخشد: «قال استجاب الله دُعاءَك و طوّل عمرك و كثّر مالك و ولدك».

من از شنيدن كلام او رعشه گرفته و خودم را به ميان ياران خود انداختم، گفتند: چه شد تو را؟!! گفتم: هيچ، خير است، به آنها از اين جريان خبر ندادم، چون به اصفهان برگشتيم، خداوند درهاى ثروت را به روى من باز كرد، اينك در خانه يك ميليون درهم نقدينه دارم، غير از آنچه در خارج خانه مالك آن هستم و خداوند به من ده نفر فرزند عطا فرموده است .

و اكنون به سن هفتاد و چند رسيده‏ام، و من به امامت او عقيده دارم چون از ما فى الضمير من خبر داد و خداوند دعاى او را درباره من قبول فرمود.

بحارالانوار، ج‏50، ص 142

زیر مجموعه ها