ورود کاربران

اتفاقي روشن درخانه جوادالائمه

اتفاقي روشن درخانه جوادالائمه

نجمه زارع درست مثل ستاره در يك شب مهتابي! چه درخشش زلالي! زلال مي‌آيد و شفاف مي‌رود. رد مي‌شود؛ مثل گذر باد بهار در گيسوان شاخه‌ها! ولي اين نسيم آسماني قصد توقف دارد؛ توقفي در لايه‌هاي باور زمين. اين عزيزترين و گرانبهاترين هديه خدا به جوادالايمه عليه‌السلام است. فرشتگان از عالم بالا، به خاك‌بوسي قدوم نوزادي مي آيند كه بي‌كرانگي‌اش در اتصال به خانواده عصمت آشكار است. فوج فوج ملايكه؛ دسته دسته گل؛ باران باران، طراوت؛... اما مردم چه مي‌دانند چه اتفاقي در خانه جوادالايمه عليه‌السلام در حال وقوع است؟! مردم همين قدر مي‌بينند و مي‌دانند كه امشب كودكي از آل علي عليه‌السلام به جهان پا مي‌گذارد. همين قدر مي‌فهمند كه پدر در گوشش اذان و اقامه خوانده است. همين اندازه درك مي‌كنند كه نامش علي عليه‌السلام است و لقبش هادي. اما چه كسي شعف آسمانيان را لمس مي‌كند؟ چه كسي اشتياقي را كه در سينه امام نهم عليه‌السلام موج مي‌زند، درك مي‌كند؟! چه كسي مي‌فهمد كه خدا بر زمين منت نهاده و ارزشمندترين هديه‌هاي عالم امكان را به خاك ارزاني داشته است. 

امام جواد عليه السلام از افكار من خبر داد!!!!

امام جواد عليه السلام از افكار من خبر داد
روايـت شده است از حـسـيـن مـكـارى كـه گـفـت : داخـل بـغداد شدم در هنگامى كه حضرت امام محمّد تقى عليه السلام نيز در بغداد بود و در نزد خليفه در نهايت جلالت بود من با خود گفتم كه ديگر حضرت جواد عليه السلام به مـديـنـه بـر نـخـواهـد گـشـت بـا ايـن مـرتـبـتـى كـه در ايـنـجـا دارد و از حـيـثـيـت جـلال و طـعـامـهاى لذيذ و غيره چون اين خيال در خاطر من گذشت ديدم آن جناب سر به زير افـكـند پس سر بلند كرد در حالى كه رنگ مباركش زرد شده بود و فرمود: اى حسين ، نان جـو بـا نـمك نيم كوب در حرم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم نزد من بهتر است از آنچه كه مشاهده مى كنى در اينجا.


منتهي الآمال ج2 باب 11

تبديل برگ زيتون به نقره خالص

تبديل برگ زيتون به نقره خالص
ابوجعفر طبرى روايت كرده از ابراهيم بن سعد كه گفت : ديدم حضرت امام محمّد تقى عـليـه السـلام را كه مى زد دست خود را بر برگ زيتون پس مى گرديد آن نقره ، پس من گـرفـتـم از آن حـضـرت بـسـيارى از آنها را و خرج كردم آنها را در بازار و ابدا تغييرى نكرد يعنى نقره خالص شده بود.


منتهي الآمال ج2 باب 11

گفتم چه خبر شده؟ گفتند ابن الرضا عليه السلام مي آيد!!!!!

گفتم چه خبر شده؟ گفتند ابن الرضا عليه السلام مي آيد!!!!!
در  كشف الغمه  از قاسم بن عبدالرحمن روايت كرده است كه گفت من زيدى مـذهـب بـودم وقـتـى رفـتـم بـه بـغـداد، روزى در بـغـداد بـودم ديـدم كـه مـردم در حـركت و اضـطـرابـنـد بـعـضـى مـى دوند و بعضى بالاى بلنديها مى روند و بعضى ايستاده اند، پرسيدم : چه خبر است ؟ گفتند: ابن الرضا! ابن الرضا! يعنى حضرت جواد پسر حضرت امـام رضـا عليهما السلام مى آيد. گفتم به خدا سوگند كه من نيز مى ايستم و او را مشاهده مى كنم ، پس ناگاه ديدم كه آن حضرت پيدا شد و سوار بر استرى بود من با خود گفتم لعـن اللّه اصـحـاب الا مـامـة ؛ يـعـنـى دور باشند از رحمت خدا گروه اماميه هنگامى كه اعتقاد كـردنـد كـه خـداونـد طـاعـت ايـن جـوان را واجـب گـردانـيـده تـا ايـن خيال در دل من گذشت حضرت رو به من كرد و فرمود:
يـا قـاسـم بن عبدالرحمن ! اَبَشَرا مِنّا واحدا نَتَّبِعُهُ اِنّا اذا لَفى ضَلالٍ وَ سُعُرٍ  .
دوباره در دل خود گفتم كه او ساحر است ، ديگر باره رو كرد به من و فرمود:
 ءَاُلْقِىَ الذِّكْرُ عَلَيْهِ مِنْ بَيْنِنا بَلْ هُوَ كَذّابٌ اَشِرٌ  .
آن وقـت كـه حـضـرت از خـيـالات مـن خـبـر داد مـن اعـتـقـادم كـامـل شـد و اقـرار بـر امـامـت او نـمـودم و اذعـان نـمـودم كـه او حـجـة اللّه اسـت بـر خـلق خدا.
مـؤ لف گـويـد: كـه ايـن دو آيـه مـبـاركـه در سـوره قـمـر اسـت ، و مـعـنـى آيـه اول بـنـابـر آنـچـه در تـفسير است آنكه : تكذيب كردند قوم ثمود حضرت صالح پيغمبر عـليـه السـلام را و گـفـتند آيا آدمى كه از جنس ما است و يگانه است كه هيچ تبعى و حشمى ندارد پيروى كنيم او را؟ مراد انكار اين معنى است يعنى تابع شخصى نشويم كه فضلى و مـزيـتـى بـر ما ندارد و بى كس و بى يار و بى خويش و تبار است به درستى كه اين هنگام كه متابعت او كنيم در گمراهى و آتشهاى سوزان خواهيم بود. و معنى آيه دوم اين است : آيا القا كرده است وحى بر او از ميان ما و حال آنكه در ميان ما اولى و احق از وى يافت مى شود؟ نه چنين است كه وحى مختص باشد به او بلكه او درغگوى است و خودپسند و متكبر.


منتهي الآمال ج2 باب 11

رهایی از زندان

رهایی از زندان 

شيخ مفيد و طبرسى و ديگران روايت كرده اند از على بن خالد كه گفت : زمانى در عـسـكـر يـعنى در سر من راى بودم شنيدم كه مردى را از شام در قيد و بند كرده اند و آورده اند در اينجا حبس نموده اند و مى گويند او ادعاى نبوت و پيغمبرى كرده ، گفت من رفتم در آن خـانه كه او را در آنجا حبس كرده بودند و با پاسبانان او مدارا و محبت كردم تا مرا به نـزد او بـردنـد. چـون بـا او تـكـلم كـردم يـافـتـم او را صـاحـب فـهـم و عـقـل

پس از او پرسيدم كه اى مرد بگو قصه تو چيست ؟ گفت : بدان كه من مردى بودم كه در شـام در مـوضع معروف به راءس الحسين عليه السلام يعنى موضعى كه سر امام حسين عـليـه السـلام را در آنـجـا گذاشته يا نصب كرده بودند عبادت خدا را مى نمودم ، شبى در مـحراب عبادت مشغول به ذكر خدا بودم كه ناگاه شخصى را ديدم كه نزد من است و به من فرمود: برخيز! پس برخاستم و مرا كمى راه برد ناگاه ديدم در مسجد كوفه مى باشم ، فـرمود: اين مسجد را مى شناسى ؟ گفتم : بلى اين مسجد كوفه است ، پس نماز خواند و من بـا او نـمـاز خـوانـدم . پـس بـيـرون رفـتـيـم و مـرا كـمـى راه بـرد ديـدم كـه در مـسـجـد رسـول خـدا صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلم مـى بـاشـم پـس ‍ سـلام كـرد بـر رسـول خـدا صـلى اللّه عليه و آله و سلم و نماز كرد و من هم نماز كردم پس با هم بيرون آمـديـم پس قدر كمى راه رفتيم ديدم كه در مكه مى باشم پس طواف كرد و طواف كردم با او و بـيـرون آمديم و كمى راه آمديم ديدم كه در همان محراب عبادت خود در شام مى باشم و آن شـخـص از نـظـر مـن غـائب شـد. پـس مـن در تـعـجـب مـانـدم تـا يـكـسـال ، چـون سـال ديـگر شد باز آن شخص را ديدم كه نزد من آمد، من از ديدن او مسرور شـدم پـس مـرا خـوانـد و بـا خـود بـرد بـه هـمـان مـوضـعـى كـه در سـال گـذشـتـه بـرده بـود، چون مرا برگردانيد به شام و خواست از من مفارقت كند با او گفتم كه ترا قسم مى دهم به حق آن خدايى كه اين قدرت و توانايى را به تو داده بگو تو كيستى ؟ فرمود: منم محمّد بن على بن موسى بن جعفر عليهم السلام .

پس من اين حكايت را براى شخصى نقل كردم ، اين خبر كم كم به گوش وزير معتصم محمّد بـن عـبـدالمـلك زيـات رسيد فرستاد مرا در قيد و بند كردند و آوردند مرا به عراق و حبس نمودند چنانكه مى بينى و بر من بستند كه من ادعاى پيغمبرى كرده ام . راوى گفت : به آن مـردم گـفـتـم مـيـل دارى كـه مـن قـصـه تـرا بـراى مـحمّد بن عبدالملك بنويسم تا بر حقيقت حـال تـو مـطلع گردد و ترا رها كند؟ گفت : بنويس . پس من نامه اى به محمّد بن عبدالملك نـوشـتـم و شـرح حـال آن مرد محبوس را در آن درج كردم چون جواب آمد ديدم همان نامه خودم است در پشت آن نوشته كه به آن مرد بگو كه بگويد به آن كسى كه او را در يك شب از شـام بـه كـوفه و مدينه و مكه برده و از مكه به شام برگردانيده بيايد او را از زندان بـيـرون بـرد. راوى گـفـت مـن از مـطـالعـه جـواب آن نـامـه خـيـلى مـغـمـوم شـدم و دلم بـر حـال آن مـرد سـوخـت روز ديـگر صبح زود گفتم بروم و او را از جواب نامه اطلاع دهم و امر كـنـم او را بـه صـبـر و شـكـيـبـايـى ، چـون بـه در زندان رسيدم ديدم پاسبانان زندان و لشـكـريـان و مـردمـان بسيارى به سرعت تمام گردش مى كنند و جستجو مى نمايند. گفتم مـگـر چـه خبر است ؟ گفتند: آن مردى كه ادعاى نبوت مى كرد در زندان حبس بود ديشب مفقود شده و هيچ اثرى از او نيست نمى دانيم به زمين فرو رفته يا مرغ هوا او را ربوده على بن خالد گفت فهميدم كه حضرت امام محمّد تقى عليه السلام به اعجاز او را بيرون برده است و مـن در آن وقـت زيـدى مـذهـب بـودم چـون ايـن مـعـجـزه را ديـدم امـامى مذهب شدم و اعتقادم نيكو شد.


منتهي الآمال ج2 باب11